خطای من نبود، سستی تختهها را لحاظ نکرده بودم. پل فرو ریخت. نمیدانم به سوی دیگر دره رسیده بودم یا نه. زمین هم سست بود. خاک نرم، به آب اگر نمیرسیدم در آب فرو میرفتم. تنم به آب نرسیده طوفان میشد، موجها، به شلاقش میگرفتند. باید روی صخرهای پناه میگرفتم. به غاری فرو خزیدم و تنم هنوز بوی نم و آهک میدهد.
این همه تمثیل برای چیست؟ چه کسی میگوید ظرافت در پردههای هزار لایه پیچیده است؟ چرا لذت در برهنگی نیست و چه چیز در جامهها و حجابها به دردناکترین تمناها زیبایی میبخشد؟ چه کسی گفت ماه کامل از پشت شاخههای در هم تنیده چشمنوازتر است؟ چرا به جای این که بگویم در رنج خود نشستهام، از سنگ سیاهی که ردش بر شانههام مانده است حرف میزنم؟ چرا نمیگویم تنهایم، و میگویم؛ سایهی گرگ سیاهی که بر قلههای دور نشسته است، در شهر تنها بر وجود من افتادهست؟ چرا عزالدین؟
قدم زدن در جادههای گشاد بیخاصیت توان آدمی را در ظرافتی که میتواند در قدم برداشتن» به رخ بکشد، هویدا نمیکند. این خاصیت مسیرهای صعبالعبور است. و البته جز این، میتواند هرچه خواست را بپوشاند و از یک منجلاب قصهی چشمهها و نهرهای روانی تحویلت بدهد.من احمق بودم عزالدین. اینها را نمیفهمیدم.
این همه تمثیل و تشبیه و استعاره آدم را پیر میکند. شعارهایت را راحت بده. نگو آزادی مثل باد و باران است. بگو آزادی، آزادیست. نگو مبارزه یافتن گوهرهای گرانقدر است. بگو مبارزه ضروریست. هر کس نفهمید، به درک.
من هم با کلیشهی کلمات تکراری زندگی خواهم کرد. مثلا مستقیم میگویم دوستت دارم»، یا دلتنگم»، یا بیا بنشین کمی حرف بزنیم». شعر دنیای حقیقی را زیبا میکند. اما رمز و راز هم حدی دارد. میگویم قربانت بروم»، مبالغه نیست، یعنی به خاطرت خنجری در سینه فرو خواهم کرد. چقدر عشق چیز غریبیست عزالدین. چقدر آدم را زخمی و بیدفاع میکند.
میگویم میخواهم بروم در یک غار زندگی کنم. استعاره و کنایه نیست. به کوهستان میروم، یه غاری پناه میبرم. هر وقت دنیا جای بهتری شد، خبرم کن.
"تنها تو با بوی و نم و آهکی که تا ابد با من است، کنار میآیی."
دستانت را میفشارم.
دریابند تو
+از نامههای حسین دریابندی به عزالدین ماهرویان.
کتابهایی هستند که بیشتر از خود داستان ما را جذب و شیفته نویسنده آن میکنند. به گمانم ابر آلودگی» هم از آن دسته از کتابهاست. داستانی که مرا بارها با توصیفات دقیقش از جزئیات ظریف زندگی شگفت زده کرد و میل به معاشرت با ایتالو کالوینو را در وجودم برانگیخت.
کالوینو داستان ابر آلودگی» را در سال ۱۹۵۸ میلادی و با نام اصلی:I racconti» نوشته و منتشر کرده است. وی در این کتاب ماجرای مرد ناامید و سرخوردهای را نقل میکند که در پس یک زندگی کاملا بیتفاوت برای قبول کردن یک پیشنهاد کار به شهر دیگری سفر میکند. کالوینو از زبان این شخصیت داستانی، ماجرای اقامت او را در این شهر غریب نقل میکند. این مرد که در دفتر رومهای کار میکند، باید درباره انواع آلودگیها مقاله بنویسد. او شخصیتی منحصر به فرد دارد. دارای خویی آرام و نه ستیزه جوست، اما با نگاهی انتقادی به هرچیز در ذهن خود. روشنفکری وسواسی و بسیار تیزبین.
کتاب با جملاتی اینچنین شروع میشود: زمانی که آمدم در این شهر مستقر شوم، هیچ چیز برایم مهم نبود. استقرار کلمه درستی نیست. راستش میل زیادی به استقرار نداشتم. دلم میخواست در اطرافم همهچیز جاری و موقت باشد و تنها از این طریق بود که فکر میکردم میتوانم استقرار درونیام را نجات دهم؛ استقراری که قادر به توضیح آن نبودم. برای تازه واردی که از ترن پیاده شده است، شهر، تنها یک ایستگاه قطار است. او میگردد و میگردد و بیش از پیش خود را در خیابانها و بیروح مییابد. بین گورستانها و ماشینهای اسقاط، انبارهای پخش کالا، کافههایی با پیشخوانهایی از جنس روی کامیونهایی که دود و دم بدبو به سمتش حواله میکنند.»
ابری سیاه از آلودگی که کالوینو در این اثر بارها به آن اشاره میکند شاید نمادی از آلودگی ی – اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی اروپا و نیتی این مرد از جامعهای باشد که در آن زندگی میکند.
شخصیت داستان نامزدی دارد و بسیار هم به او علاقهمند است، اما زن به طبقۀ متمول جامعه تعلق دارد و این دو زمین تا آسمان با هم تفاوت دارند. شخصیت داستان از این موضوع در رنج است زیرا باید نقش بازی کند و خود را آدمی بیخیال و بی مسئله و بیغم جلوه دهد که هیچ مشکل اقتصادی ندارد. شرح شکل رابطه این دو انسان بسیار جذاب و خواندنیست.
شخصیت این داستان نیز مانند تمام شخصیتهای دیگر داستانهای کالوینو (آقای پالومار، .) به خود او شباهت دارد و آینهای از اوست. کالوینو در تمام داستانهایش شخصیت خود را معرفی میکند. روشنفکر، وسواسی، تیزبین، عصبی، نا آرام، نگران از آینده و بیاعتماد به وضعیت موجود. او به رغم تمام این ناامیدیها و وسواسها در پایان کتاب در ناحیهای خارج از شهر تقریبا به آرامش میرسد.
در میان چمنزارها و پرچینها و سپیدارها، با نگاهم چشمهها را دنبال میکردم؛ همچنین نوشتههای روی برخی از ساختمان های کوتاه را، رختشویی با بخار، تعاونی رختشویان بارکا برتولّا؛ و زمینهایی را که ن، مانند اینکه مشغول انگورچینی باشند، با سبدهایشان از آن میگذشتند و رختهایی خشک را از بندها جدا میکردند؛ و دشت را که در زیر نور آفتاب، سبزی خود را در میان آن سپیدی به نمایش میگذاشت، و آب پف کرده از حبابهای آبیرنگش را که جاری بود. اینها چیز زیادی نبود امّا، برای من که میخواستم تصویرهایی در چشمانم نگهدارم، شاید کافی بود.»
آدم خیلی چیزها میبیند و توجهی نمیکند، شاید این چیزهایی که میبیند بر او اثر میگذارند، اما او متوجه میشود. بعد او شروع میکند به ربط دادن یک چیز به چیز دیگر و ناگهان همه چیز معنایی پیدا میکند.
برای تازه واردی که از ترن پیاده شده است، شهر تنها یک ایستگاه قطار است.
رئیسی که میز کارش را خالی نگه می دارد، کسی است که هیچ وقت پرونده ها را انبار نمیکند و همیشه هر مشکلی را زود حل میکند.
آشنایی ها اولش چیزی نیستند اما بعد آدم وابسته میشود.
غریبهای نگاهم میکند
غریبهای همکلامم میشود
به غریبهای لبخند میزنم
با غریبهای حرف میزنم
غریبهای به من گوش میسپارد
و من، بر غمهای ساده او
میگریم
در این تنهایی که
غریبهها را گرد هم میآورد
{ مرام المصری }
یونگ اعتقاد داشت، برخی از انسانها دو چهره دارند: چهرهای که به دیگران (و حتی خودشان) نشان میدهند که او آن را "ماسک" یا "نقاب" مینامید. و چهره ای که در پشت این نقاب پنهان است که یونگ آنرا "سایه" میگفت.
یونگ اعتقاد دارد که "هر تعصبی، تردید سرکوب شده است" و هر کس در هر زمینه ای دچار افراط است و در تلاش است تا سایه ای (که برعکس چیزی است که نشان می دهد) را در پشت نقاب آن افراط پنهان نماید. اما بازی زندگی گاهی بازی پیچیده ای است. وقتی پدر یا مادری دچار چنین نمایشی است در فرزند او تمایلی برای مقاومت در برابر این افراط شکل میگیرد. مثلا در مقابل پدر یا مادری که بیش از حد منظم یا وسواسی است فرزندی بزرگ میشود که شه و بینظم است!
در برابر پدر یا مادری که بیش از حد درویش مسلک و پارسا نماست، کودکی رشد میکند که پولدوست و حسابگر است. و این همان چیزی است که یونگ میگوید: هیچ چیز بیش از زندگی نزیسته والدین بر فرزندانشان تاثیر نمیگذارد!».
به همین خاطر یونگ توصیه میکند هنگامی که با شخصی بر سر موضوعی اختلاف نظر شدید و درگیری دارید و نمی توانید همدیگر را تحمل کنید؛ زمانی را به این اندیشه و پرسش اختصاص دهید که آیا این افراط طرف مقابل، پاسخی به افراط من در جهت مع نمیباشد؟»
+دکتر مهدی قاسمی
پادکست کانال بی ChannelB
رادیو دیو
Radio Daal رادیو دال
علی سخاوتی
Marzieh - Didi Ke rosva Shodam
دکتر عباس میلانی، نویسنده کتاب نگاهی به شاه، هنگام رونمایی از کتابش گفت:
در
بیوگرافی معمای هویدا، نگاهی به شاه و نامداران ایران، مکررترین سئوالی را
که از من شده این بوده که بالاخره هویدا آدم خوبی بود یا بد؟ این شاه خادم
بود یا خائن؟ و جواب من به همه این دوستان این است که این کتابها را
نوشتهام که بگویم چنین سئوالی جواب دادنی نیست. باید بعنوان جامعه بپذیریم
که نفس این سئوال نادرست است. این سئوال فرض را بر این میگذارد که میشود
یک نفر را به یک صفت و یک واژه تقلیل داد. شاه 37 سال حکومت کرد. شاه 1941
با شاه 1951 تفاوت داشت. شاه 1961 و 1971 با شاه 1980 تفاوت داشت.
همچنانکه ما هم تفاوت کردهایم. به همین دلیل باید مسئولیت او و مسئولیت
خودمان را، هم در وجه ایجاد آن حادثه و هم در خواندن این کتاب و تاریخ
بپذیریم. بپذیریم که شما بعنوان خواننده هستید که باید در این مورد قضاوت
کنید. من حق ندارم برای شما قضاوت کنم. اگر قضاوت کنم حق شما را غصب
کردهام.
اگر کسی بیاید به جای دادن دادههای تاریخی به شما برایتان قضاوت کند، روایت دیگری از ولایت فقیه را انجام داده است. ولایت فقیه فقط در شکل اسلامی آن نیست. اساس ولایت فقیه این است که انسانها، یعنی همه ما توان تفکر مستقل نداریم و محتاجیم که کس دیگری برای ما تصمیم بگیرد. ولایت داشته باشد. چه حزب کمونیست پیشقراول باشد، چه روشنفکری به اسم جلال آل احمد باشد، چه مورخ مفلوکی به نام عباس میلانی. اگر هرکدام از اینها ادعا کنند حقیقت را بهتر از شما میدانند، جانشین قضاوتی شدهاند که حق شماست و حق قضاوت را از شما گرفتهاند. بنابراین یک گرفتاری و عدم عنایت به بیوگرافی همین عدم قوت فردگرایی است».
من واقعا فکر میکنم بعد از انقلاب تحول عظیمی در ایران اتفاق افتاده است و رژیم را کاملا از لحاظ تاریخی منسوخ کرده است. بحران این رژیم بحران ی نیست بلکه فرهنگی- تاریخی است یک ناهمخوانی تاریخی با جامعه دارند. جوانهای ما زیربار هر حرفی نمیروند و میخواهند خودشان فکر کنند. دیگر کارآکتری مانند آل احمد نمیتواند بیاید و ادعا کند که چه کسی روشنفکر است. نوع قضاوتهایی که حزب توده و چپ میکردند در میان نسل جوان امروز جایی ندارد. اینها نوع دیگری نگاه میکنند. این انقلاب فرهنگی مهم علت عنایتی است که الان به بیوگرافی دارند. دلیل توجه جامعه به کتاب معمای هویدا این بود که فکر کردند من انصاف به خرج دادهام، که البته وظیفهام بوده است. جامعه ایران دیگر دنبال جوابهای مطلق نیست. متوجه شده که انسانها پیچیدهتر هستند. متوجه شده که انسانها مقوایی نیستند. این تجددی که در جامعه پیدا میشود بخشی از آن فردگرایی و احساس غروری است که جوانها دارند. بخش دیگرش عنایت به نقش افراد و واکاوی آنها بدون قضاوت مطلق است».
شاه دفتری داشت بنام دفتر مخصوص. در بیست سال آخر رئیس این دفتر یکی از زبدهترین، شریفترین و کارآمدترین تکنوکراتهای ایران بود به نام معینیان. دفتر مخصوص اولین دفتری است که در ایران کامپیوتری میشود. هزاران سند وجود دارد که شاه در حاشیه آنها مطالب و دستورهایی نوشته است. یک نسخه از این اسناد وقتی شاه از ایران رفت به دستور خودش نابود شد. اما یک نسخه دیگر از این اسناد از ایران خارج شده که کسی نمیداند کجاست؟ روزی که آن نسخه علنی شود و بی تردید منتشر خواهد شد، دوباره باید تلاش مجددی برای نوشتن زندگی شاه کرد. نکات زیادی در مورد زندگی شاه هست که ما هنوز نمیدانیم. پس وقتی میگویم نگاهی به شاه، منظور این است که این نگاه در وسط یک مثلث است. یک طرف آن من هستم. طرف دیگرش شما هستید و یک طرف دیگر اسنادی است که مورد استفاده قرار گرفته است. ده سال دیگر شما انسانهای متفاوتی هستید. من انسان متفاوتی هستم و اسناد متفاوتی وجود خواهد داشت. وقتی آن اسناد متفاوت دربیاید و نگاه متحول شود، طبعا زندگینامه شخص هم متحول خواهد شد».
یک گرفتاری نوشتن بیوگرافی در باره شاه در مقایسه با هویدا این بود که وقتی کتاب هویدا را مینوشتم زیاد کسی در مورد او اطلاعی نداشت و کتاب در یک خلاء حرکت میکرد. اما وقتی در مورد شاه مینوشتم ده- دوازده بیوگرافی در مورد شاه وجود داشت و همه فکر میکنند شاه را میشناسند. هرکس یک نظری در موردش دارد و در این چارچوب نوشتن در باره او دوچندان دشوار است. با اینکه این بیوگرافیها بود، دلیلی که فکر کردم جا برای زندگینامه شاه هست این بود که اسناد زیادی درآمده بود و برای اولین بار به ما اجازه میداد در مورد برخی مسائل فکر کنیم و قضاوت دقیقتر بکنیم. مثلا همه فکر میکنند در گوادلوپ چه اتفاقی افتاد. من نمیدانم از کجا میدانند. وقتی اسناد گوادلوپ برای اولین بار منتشر شد من حدود 1000 صفحه از جزییترین آنها کپی گرفتم. یا تمام این اسناد ساختگی است که بسیار بعید است، یا تمام گمانهایی که ما در مورد گوادلوپ داریم توهم است. اینکه در گوادلوپ تصمیم گرفتند شاه را از ایران بیرون کنند، به یقین توهم است. قبل از گوادلوپ آمریکا و انگلیس تصمیم گرفته بودند که شاه دیگر نمیتواند بماند و ساخت و پاخت خود را با طرفداران خمینی کرده بودند. در گوادلوپ یکی از مسائل مورد بحث ایران بود».
به گفته نویسنده کتاب بیوگرافی شاه:بخش مهمی از آنچه که در مورد شاه نوشته شده بود با حب و بغض بوده است. کسی که فارسی بلد نیست چطور انتظار دارید بیاید بیوگرافی در باره شاه بنویسد؟ کسی که فارسی نمیداند چطور انتظار دارید که بیاید تاریخ 28 مرداد را بنویسد؟ دوستانی که طرفدار دکتر مصدق هستند همه اقتدا میکنند به یک رومهنگار آمریکایی که یک سطر فارسی نمیتواند بخواند. این فرد چطور میتواند ماجرای 28 مرداد را برای ما روشن کند؟ با یک نفر که آنطرف قضیه بوده صحبت نکرده است. ولی چون رومهنگار نیویورک تایمز بوده و چون به انگلیسی نوشته آن کتاب برای دوستان ما مرجع شده است. چون به انگلیسی نوشته پس مشروعیت پیدا کرده است».
امید
من این است که نگاهی که در این کتاب هست بر اساس آنچه که تا به حال قابل
دسترس بوده نوشته شده باشد و هیچ چیز را به نفع قضاوت قبلی جرح و بسط نداده
باشم. ولی غیر از این هیچ قول دیگری نمیشود در مورد این کتاب داد. من هیچ
ادعایی بیشتر از اینکه سعی کردم در حد بضاعتم اسنادی را که میشود پیدا
کرد، پیدا کنم و آنهایی را که مصاحبه میکردند باهاشان صحبت کنم. چهار بار
سعی کردم با ملکه(فرح پهلوی) صحبت کنم. اما هربار در آخرین لحظه نپذیرفت.
هرکسی که حاضر بود صحبت کنم با او صحبت کردم. ملکه، رضا قطبی، جمشید
آموزگار و هوشنگ انصاری تنها کسانی هستند که در آن دوران مصدر کار مهمی
بودند و زنده هستند اما حاضر نشدند صحبت کنند.
با این کتاب امیدوارم چه آنهایی که با شاه بد هستند و چه آنها که با شاه خوب هستند فکر کنند که شاه پیچیدهتر از آن است که آنها فکر میکردند و در هر حال یکی از شخصیتهای کلیدی قرن بیستم در ایران است که محتاج بازاندیشی است. ضعف و قدرت زیاد دارد. هم ضعفش بسیار متفاوت از ضعفهایی بود که من فکر میکردم در او بود و هم قدرتش بسیار متفاوت بود. برای من که زمانی مخالف شاه بودم شگفتیآورتر از همه این بود که در تمام اسنادی که جستجو کردم و مصاحبههایی که انجام دادم یک بار ندیدم که شاه به عمد به ضرر ایران کاری کرده باشد. یعنی خواست و نیتاش به نظر من بزرگی ایران بود. ولی ااما نیت با عمل یکی نیست. وقتی شما نیتتان خیر باشد ولی فکر نکنید هیچ کس دیگری نیت خیر دارد، تردید نداشته باشید که کار خراب میشود. شاه به نظر من ایران را به غایت دوست داشت ولی گاه بد دوست داشت!»
+ نگاهی به شاه | عباس میلانی | 595 ص
شاید یه سال پیش بود که یه ویدئو از برنامه تدایکس تهران که شامل صحبتهای لیلی گلستان راجع به زندگیش بود دست به دست میشد و موضوع داغ اون روزها بود. من اون موقع به دلایلی ندیدمش ولی دیروز دیدم فایلش یه گوشه از لپتابم هست و نشستم به دیدنش.
کاری به محتوای اصلی داستانش ندارم که شرح رنجها و داستان (مثلا) خودساختگیشه. چیزی که نظرمو جلب کرد نفرت لیلی گلستان از ابراهیم گلستان بود. نفرت فرزند از پدر. پدری که آزار میده و تحقیر میکنه. این چیزیه که زیاد ازش صحبت نمیشه.
معمولا میبینیم که آدمها در اولین تریبونی که پیدا میکنند از پدر یا مادرشون تشکر میکنند یا چون از دستشون دادند با احترام ازشون یاد میکنند. ولی فکر نمیکنم اوضاع اینقدر خوب باشه. من در طول زندگیم شاید یک یا دو خانواده نسبتا خوشبخت دیدم. از بین کتابهایی که خوندم و فیلمهایی که دیدم هم موارد معدودی ارتباط سالم و رضایتبخش دوطرفه بین والدین و فرزندها وجود داشته. خیلی خیلی کم. در واقع الان فقط دو فیلم Life is beautiful و Call me by your name به خاطرم میاد. این مسئله فقط مختص جامعه ایران هم نیست.
یه مبحثی در روانشناسی هست که میگه شما حتما باید در بچگی و از سمت والدین محبت دیده باشید تا در بزرگسالی بتونید به بچههاتون محبت کنید. یعنی این موضوع، یه مسئلهای جدا از منطقی بودن و درست رفتار کردنه. جدا از آگاهی و کتاب خوندن و آموزش دیدن. پس اگه مخزن محبتتون پر نیست اشتباه پدر یا مادرتون رو تکرار نکنید و به این زنجیره باطل خاتمه بدید.
هرچند همین الان هم دنیا پر از آدمهاییه که عرضه و سواد و مهارت و مخزنِ محبت لازم، برای پدر/ مادر شدن رو ندارن و حتی بیشتر از خود جامعه به بچههاشون آسیبهای آشکار و نهان میرسونند!
در پایان، بخشی از کتاب مهمانی خداحافظی، اثر میلان درا:
"بشریت به میزان شگفت انگیزی آدم احمق تولید میکند. آدم هر قدر خرفتر باشد بیشتر آرزوی تولید مثل کردن دارد. آدمهای بهتر حداکثر یک بچه درست میکنند و بهترینشان به این نتیجه میرسند که اصلا تولید مثل نکنند. این فاجعه است."
این واقعیت را نمیتوان انکار کرد که برغم همه پیشرفتهای علمی، هنوز شناخت ما از "زن" آنقدر ناچیز و اندک است که هرگونه تأمل و سخنی، میتواند به مثابه نخستین گام در راهی طولانی و دشوار باشد.
ما حتی هیچ فهم درستی از مسائل فیزیولوژیک ن در اختیار نداریم. این حتی» البته نباید به معنای بیارزش بودن» یا اهمیت نداشتن تلقی شود. بلکه این بدان معناست که وقتی ما هنوز هیچ فهم درست و دقیقی از مسائل فیزیولوژیک زن نداریم، بی شک در سایر حوزه های روانی نیز ره به جایی نخواهیم برد. طرفه آنکه بسیاری از مسائل مردان نیز در نسبت با همین موجود ناشناخته (زن) طرح میشود و موضوعیت مییابد.
نیچه وقتی گفت: ن حتی سطحی هم نیستند» بیشتر بر ناشناخته بودن زن تأکید داشت. این چگونه موجودیست که نه عمیق است و نه سطحی؟
شاید مطالعات فلسفی فمینیستی کوششی باشد برای پاسخ به این پرسش، و البته تأمل درباره اندام زن، در صدر این مطالعات و پژوهش قرار خواهد گرفت، چراکه اندام و بدن، نخستین پدیداری است که خود را در معرض دید و مطالعه قرار میدهد.
بدن زن سخن میگوید و این بدان معناست که باید بکوشیم گوشی برای این سخن فراهم آوریم. فقره ای از مقاله "لوس ایری گاری" به ما در این راه کمک میکند:
زن در خودش همواره دیگری است. بی شک از همینروست که او را هوس باز، درک ناپذیر، بی قرار و دمدمی مینامند. نیازی نیست نحوهٔ تکلمش را به یاد آوریم! تکلمی که زن در آن به همه چیز میپردازد بی آنکه مرد بتواند در آن انسجام هیچ معنایی را بیابد. گفتارهایی متناقض، کم و بیش دیوانه وار از دیدگاه منطق عقل، و نامفهوم برای کسی که به آنها با قالبهایی شکل گرفته، یعنی رمزگانی کاملا حاضر و آماده گوش میدهد. از همینروست که زن در گفتههایش نیز _دست کم وقتی جرأت آنرا داشته باشد_ همواره خودش را از نو لمس میکند. او به زحمت خود را از پرحرفی، تعجب، سربسته گویی، و عبارتهای ناتمام رها شده دور میکند. وقتی هم به آن باز میگردد، برای آن است که از جای دیگری آغاز کند. از نقطهٔ دیگری از لذت یا درد باید به گونهٔ دیگری به او گوش داد.
همچون "معنای دیگر"ی که همواره در حال بافته شدن، در حال آغوش گرفتن کلمات، اما همچنین در حال رها کردن آنهاست، تا در آنها ثابت و منجمد نشود، زیرا اگر زن» چیزی میگوید با آنچه میخواهد بگوید پیشاپیش دیگر یکسان نیست.
وآنگهی هرگز با هیچ چیز یکسان نیست، بلکه مجاور است. (با چیزی) تماس مییابد و هنگامی که گفتهاش پیش از اندازه از این مجاورت دور میشود، زن آنرا قطع میکند و دوباره از "صفر"، یعنی از بدن-اندام جنسی اش- شروع میکند.»
+دکتر اکبر جباری
"دلم می خواهد فیلمی بسازم علیه تمام افکار و عقاید. در مخالفت با تمام ایدئولوژیها. فیلم من باید ضد کمونیستها، ضد سوسیالیستها، ضد کاتولیکها، ضد لیبرالها و ضد فاشیستها باشد. دلم میخواهد فیلمی بسازم علیه عیسی، علیه بودا، علیه شیوا و همه پیامبران دیگر."
بونوئل
یک شیطان بزرگ است در تمامی ابعاد: از فیلم هایش گرفته تا چهره اش، از
افکارش تا آنچه که خلق می کند. او حتی یک شاعر شیطانی است، آنقدر شیطانی که
شعر را بر روی نگاتیو می نگارد.
سخن گفتن از بونوئل بسیار دشوار است،
او را فیلم ساز سوررئال میدانند اما همه جور فیلمی ساخته است، هر چند
سوررئالیسم در آثارش در طول زمان از حالت تم و معنای فیلم به فرم فیلم
منتقل شده است، او خود را بزرگترین دشمن ایدئولوژی ها میداند و معتقد است
که می خواهد فیلمی بسازد بر علیه تمام آنچه که واژه ی ایسم» می گیرد، نظیر
کمونیسم، فاشیسم، لیبرالیسم و غیره.
بونوئل
دشمن قسم خورده ی مذهب و بورژوازی است. در بیشتر آثارش ارزش های جامعه
بورژوازی و تعصب های مذهبی موجود را به چالش کشیده است، کاتولیک ها و کلیسا
از گزند حمله های سهمگینش در امان نبوده اند. در آثار اولیه نظیر سگ
اندلسی 1929 تا آثاری که دهه ی پنجاه ساخته شد، بونوئل در یک فضای
سوررئالیستی بسیاری از ارزش ها و مولفه های موجود در نظام فکری، اخلاقی و
ارزشی جامعه سرمایه داری غربی را به چالش کشید، اما هرچه به سمت جلو حرکت
کرد بیشتر در قالب فرم و ساختار فیلم هایش سوررئالیسم را وارد کرد.
در
جهان فکری بونوئل همه چیز در حالتی روانکاوانه و ناخودآگاهانه قرار دارد.
برای او فیلم یک خواب است که سینما به دلیل قدرت واقع نمایی آن را به تصویر
میکشد. از مرزهای فکر و واقعیت خارج میشود و در عالمی رویا وار، حقیقت
های هستی و زندگی را نشان میدهد. گویی که از همه ی نقاب ها میگریزد و
مشتی قدرتمند بر جهان آستر کشیده ی ما نثار میکند. در نزد او آزادی معنا
می یابد و جان می گیرد. هر آنچه که در جهان به اصطلاح متمدن ما قابل احترام
است را به لجن می کشد و به سخره می گیرد، رسالتی که بر دوشش است رسوا کردن
ارزش های همین تمدنی است که بارها آرزوی نابودی اش را داشت.
سخن
گفتن از ساختارهای فرمالیستی و تکنیک های سینمایی در آثار بونوئل تا حدودی
بیهوده است، او فرم پذیر نیست. همه چیز در نزد او حالتی شاعرانه و طربناک
می گیرد، همه چیز تصویری است که انسان را به تفکر وا می دارد، تصاویر
بیانگر اوضاع میشوند. روایت فیلم، دستکش ها را به دست مشت ن می
کند،برای رویارویی با جهان مخدر واقعیت.
ایده پردازی های فوق العاده ی بونوئل در سینما نظیر ندارد، او حرف هایش را با ایده های سحر آمیزش می زند: مگر غیر ازین است که "ملک الموت" با آن ایده جاودانه ی مهمانی اشراف در سفره ی مرگ به زیبایی ارزش های جامعه ی بورژوایی و همینطور موضوع جبر و اختیار را به سخره و نوک پیکان حملات را به طرف واتیکان و سردمدارانش گرفت؟
+بابک صفری
چرا وقتی ما انسانها از ناچیز بودنِ خودمون آگاه میشیم.و میفهمیم که موجوداتِ چندان مهمی هم نیستیم به طورِ غریزی دچارِ رنج و عذاب میشیم؟ آیا بهتر نیست که بهش همچون لحظهیِ کلیدیِ کشف و شهود نگاه کُنیم؟
درحالیکه این خودِ ما هستیم که باورهامون رو شکل میدیم، بنابراین باید به همون اندازه که به زیبایی و عشق باور داریم، به جدایی هم باور داشته باشیم و خودمون رو مهیایِ اون کُنیم، چون انفصال و جدایی همواره در کمینِ هر چیزِ زیباست.
پس در اینصورت، چرا نباید اینچنین رنج و محنتهایی رو همچون فجایعی سازنده در نظر بگیریم؟
فجایعی که به ما کمک میکُنن به درکِ اسرارِ ناشناختهیِ درونِمون نائل بشیم؟
The Wild Pear Tree 2018 Nuri Bilge Ceylan Drama 8.3/10IMDb 86%Metacritic
اریک فروم میگوید: هرگاه سعی میکنیم پدیدهای را همانطوری که هست حفظ کنیم، دچار اضطراب و رنج فراوان برای حفظ قرار آن پدیده میشویم. بیقراری آدمها عمدتا نتیجهی این است که به دنبال قرار میگردند. فقط بیثباتیست که ثبات دارد و ما مدام در حال نقض این مهمترین قانون جهان هستیم. مدام میخواهیم قرار و ثبات را حفظ کنیم در حالی که اصل جهان بر بیثباتی است.»
فروم احتمالا درست میگوید؛ این یکی از خطاهای شناختی اغلب مردمان است.زندگی مجموعه ای از آمدنها و رفتنها، بودنها و نبودنها و تولدها و مرگهاست. آمدن خوشیها و رخت بر بستن هاشان؛ تولد یک دوستی و به یکباره مرگش و.
اساسا پایاییِ این جهان، مبتنی بر همین آمدنها و رفتنهاست که اگر فقط تولد بود و مرگ نبود، کلیت جهان به بافتی سرطانی مبدل میشد و حیاتش مختل میگشت.
خطای ما این است که دنبال قرار و ثبات میگردیم و این حرکتی است در خلاف جهت قانون جهان و تمام بی قراریهایمان هم ریشه در عدم پذیرش این قانون اساسی دارد.
مولوی در دیوان شمس میگوید:
چرا اصرار داشت گاهی به من تلفن کند؟ چون در زندگی پرماجرایش از جمله چیزهای نادر باثبات بودم، احمق وفادار و عاشقی که همیشه آنجا بود و انتظار تلفنش را میکشید تا به او چیزهایی بگوید که مدتی بود حقیقت نداشت: اینکه او هنوز جوان، زیبا، دوست داشتنی و دلرباست.
+دختری از پرو | ماریو بارگاس یوسا | خجسته کیهان | 352 ص
خوره فیلم حد واسط میان تماشاگر عادی و منتقد است. نگاه عوامانه و تربیت نشده تماشاگر را ندارد و درگیر تعابیر و اشارات منتقدانه هم نیست. عبوس و گند دماغ نیست و نگاهش را مانند یک منتقد محدود به خطکشیهای منتقدانه نمیکند و آزادانه و راحت با فیلمها مواجه میشود. او کلمات و قراردادهای خود را به منظور دسته بندی کردن فیلمها دارد. مهمترینش این است که برای خوره فیلم، فیلمها در دو دو قالب کلی تعریف میشوند؛ فیلمهای دیده شده و فیلمهایی که هنوز فرصت آشنایی و دیدارشان فراهم نشده. نه حتا فیلم خوب و فیلم بد که مورد وثوق منتقدان است.
خوره فیلم در میان مشاهده شدهها، حتا در میان بدترینهای آن به دنبال لحظه، حس یا عنصر بیانگر ویژهای است که آن را در ذهنش ثبت و موکد کند. جامعترین سلیقه در میان منتقدان هم به جرگه خورههای فیلم این جماعت تعلق دارد؛ دیوید تامسون و پالین کیل. دو نفری که در مقام عاشق و شیدای مدیوم، علاوه بر اعلام مواضع انتقادی درباره فیلمها، با نگاه جزئینگر و دقیقی که داشتند، فرهنگ خورههای فیلم را واجد منظری انتقادی نسبت به مدیوم و تاریخ آن کردند. فرسنگها دورتر از نگاههای آکادمیک خسته کننده و قالب پذیر. آنها به جای ترسیم منحنی و نمودار، مشخص کردند که چگونه باید به فیلمها نگاه کرد و چه منظری پیش روی خورههای فیلم برای کشف فیلمها و تاریخ سینما وجود دارد. از شاهکار صامت ناشناخته (تاد براونینگ) و فیلمهای آمریکایی مهجور رده بی در دهه چهل میلادی تا کار اساتید بزرگ فرانسوی؛ ژان رنوار و ژان کوکتو قدیمیتر و متاخرینی چون کلود شابرول و موریس پیالا و کلود سوته.
یک خوره فیلم – یک تماشاگر تربیت شده – همه جور فیلمی میبیند. از محصولات روشنفکرانه اکسپریمنتال تا فیلمهای سوپرهیرویی هالیوودی. برای خوره فیلم کلمه هالیوود» یک فحش نیست. بیانگر یک نظام عظیم صنعتی است با قدمتی بیش از یک قرن. همانطور که ترنسفورمرزها فیلم هالیوودی هستند همشهری کین» اورسن و هم یک فیلم هالیوودی است. از کمدیهای پیچیده لوبیچ و استرجس تا فیلمهای غریب و و هارورهای رده بی ول لوتن و محصولات روشنفکرانه و بینهایت سرگرم کننده هاوارد هاکس کبیر همه در یک ساختار و مختصات مشخص تعریف و ساخته شدهاند. اینگونه است که هالیوود به عنوان مهمترین نظام تولید فیلم در جهان، محل اصلی مراجعه برای تماشاگران فیلم بود و است و خواهد بود. هر کسی در این سفره رنگارنگ انتخاب خود را خواهد داشت و برای هر سلیقهای خوراک مقوی وجود دارد. نتیجهاش میشود اینکه آندری تارکوفسکی از تاثیر جان فورد بر خود میگوید و لوییس بونوئل انگشت اشاره به سمت آلفرد هیچکاک میگیرد.
برعکسش هم صادق بوده است. هالیوود از قدیم الایام مهاجرین را جذب سیستم خود میکرده و با دادن امکانات به آنها از استعداد و نبوغشان به بهترین شکل بهره میبرده. از زمانی که هالیوود همچون جامعه آمریکا از خواب خوش ناخودآگاهی بعد از جنگ جهانی دوم بیدار شد و بحرانها و مصائب اجتماعی/زیستی را به رسمیت شناخت، ایدههای هنری/اروپایی به کالبد سینمای آمریکا نشت کرد و تاثیرش شد بیان متفاوت داگلاس سیرک در ملودرامهای اروپاییطورش. فیلمسازان بعدی هم که کارشان را از اواسط دهه شصت آغاز کردند در گفتههایشان به کرات از تاثیری که از سینمای هنری اروپا گرفته بودند اشاره کردند و مدل فیلمهای آنها در یک دوره 13 ساله (از 1967 که ساخت بانی و کلاید در حکم ورود بچه تخسها بود تا 1980 که شکست تجاری دروازه بهشت به مثابه میخ تابوت رویای نسلشان عمل کرد) تلفیق خاصی از شکل داستانگویی آمریکایی و فضاسازی به شیوه اروپایی بود. در نسبت با پارانویای ی/اجتماعی موجود در ایالات متحده در آن دوران. در فیلمهای کارگردانان بعدی سینمای آمریکا هم این تاثیر دیده میشود؛ کوئنتین تارانتینو از میراث روبر برسون فقید در شروع سگهای انباری» و بسیاری دیگر از لحظات فیلمهایش بهره میبرد و حرکات دوربین پیچیده پل تامس اندرسون در خون به پا خواهد شد خوره فیلم را به یاد شاهکارهای ماکس اوفولس میاندازد. و اگر فیلمهای حیرتانگیز اریک رومر وجود نمیداشتند خبری از تریلوژی پیش از .» ریچارد لینکلیتر هم نبود.
یک خوره فیلم سلیقه باز و بسیطی دارد. تماشای فیلم هارور به نظرش کریه نیست و فیلم موزیکال را درک میکند. انقدری شعور دارد که بداند هر فیلمی را ریتمی متناسب با آن فیلم نیاز است؛ همانطور که کندی و متانت و مکثهای پرشمار کودک (برادران داردن) برایش نفسگیر است به همان میزان ریتم دیوانهوار شبکه اجتماعی (دیوید فینچر) هوش از سرش میپراند. پایان خوش به نظرش فحش نیست. همان قدری انتظار تماشای فیلمهای سوپرهیرویی و اقتباس از کامیکبوکها را میکشد که مشتاق تماشای فیلم تازه لارس فون تریه است.
یک خوره فیلم سلیقه تربیت شدهاش را در انضمام با قبیله و عشیره تعریف نمیکند. به تشخیص خودش احترام میگذارد و برایش مهم نیست که آدمهای مثلن مهم به هاکس و تارانتینو و فینچر و برسون و گدار و برگمان درشتی میکنند. او میداند همانقدر که برسون قواعد بیانی سینما را گسترده کرده به همان میزان هاوارد هاکس شکل خاصی از لحن و روحیه» را برای فیلم به وجود آورده. او فهمیده همانطور که پرسونا» برگمان یک تجربه رادیکال است شکل تدوین» در چهار فیلم آخر فینچر هم کاری انقلابی در مدل بستهبندی کردن فیلم به اجزای کوچکتر است. یک خوره فیلم میداند که سینمای تارانتینو ادامه منطقی سینمای دوره اول ژان لوک گدار در دهه شصت میلادی است و در صحنه معروف رقص وینسنت و میا در پالپ فیکشن، به یاد سکانس رقص سه نفره در شاهکار گدار با نام دسته جداگانه میافتد. یک خوره فیلم بنا به ذوق و سلیقهاش به درستی تشخیص میدهد پوستی که در آن زندگی میکنم بهترین فیلم پدرو آلمودوبار است. او منتقد نیست که دیدگاه محدود آکادمیک و پاستوریزهاش مانع از فهم کیفیت پاورقیگونه فیلم آلمودوبار شود؛ تلفیقی از مفاهیم والای مترقی از نوع فیلمهای دیوید کراننبرگ تا شکل و لحن زننده و بدنام فیلمهای کثیف خسوس فرانکو. به همین دلیل خوره فیلم در شناخت و تشخیص فیلمسازانی که در یک دسته و قالب مشخص قرار نمیگیرند و ایدههای مختلف/ متناقض را نمایندگی میکنند کیلومترها از منتقد جلوتر است. فیلمسازانی مانند تاد براونینگ، ژاک تورنر، نیکلاس روگ، برایان دیپالما، دیوید کراننبرگ، ایبل فرارا، جاناتان دمی و نیکلاس ویندینگ رفن.
متن مورد بررسی و مداقه یک خوره فیلم، تاریخ سینما است. او در نگاه به یک فیلم، جریانها، چرخهها، ژانرها و فیلمهای قبلی و بعدی فیلمساز و فیلمسازان مورد نظر را در مرکز توجه خود دارد. ساکن و خلوتنشین اتاق است و نه یک مدعی از همه جا بیخبر که در اتاق را باز میکند و به اظهار فضل میپردازد. پل تامس اندرسون برای او فقط کارگردان مرشد و فساد ذاتی نیست و در مواجهه با فیلمهای آندری زویاگینتسف عنان از کف نمیدهد و با بررسی زمینههای سینمایی او و تحسین ویژگیهای نظرگیرش، پی به تقلید او از روی دست بزرگان میبرد. خوره فیلم به صرف دیدن دو فیلم از دیوید لینچ خود را کارشناس سینمای او نمیخواند و در ارتباط با فیلمی مثل 21 گرم ناگهان این حکم کلی را صادر نمیکند که روایت این فیلم، شکلی رادیکال و انقلابی در روایتگری سینمایی است. خوره فیلم زمان سنجی بد (نیکلاس روگ) را دیده و میداند که این تجربه بیست و دو سال قبل از فیلم ایناریتو به شکلی کاملتر و عجینتر با محتوا اتفاق افتاده.
خوره فیلم تاثیر بیست دقیقه جادویی/ آبستره کفشهای قرمز (مایکل پوئل و امریک پرسبرگر) را در پایان یک آمریکایی در پاریس (وینسنت مینهلی) میبیند و با مشاهده فیلمهای ژاک دمی پی میبرد که این سنت/ ژانر سینمایی در تلفیق با ایدههای اروپایی چه شکلی پیدا میکند. احساسات خوره فیلم در مواجهه با لحظه معرفی جین کلی در دختر خانمهای روشفور (ژاک دمی) به غلیان درمیآید و اشک در چشمانش حلقه میزند. این فقط یک ادای دین به موزیکال آمریکایی نیست. بلکه جایی است که احساسات و رویکردهای زیبایی شناسانه فارغ از نژاد و قوم و ملت یک معنا/ حس واحد پیدا میکنند؛ زیبایی. اینگونه فیلمها بهم میرسند و بر گروههای مختلف در جاهای مختلف دنیا تاثیر میگذارند. بر مبنای احساسات. همانطور که سوزان سانتاگ در مقاله فوقالعاده آگاهی بخش علیه تفسیر» بیانش میکند.
یک خوره فیلم، هر چه بیشتر فیلم میبیند متواضعتر میشود. بیشتر از آنکه وراجی کند وقتش را به بیشتر دیدن و بهتر فهمیدن اختصاص میدهد. در کمال اعتماد به نفس - آن هم در میانسالی - اعلام نمیکند که فلان فیلم را ندیده. اگر بخواهد درباره کارنامه یک کارگردان اظهارنظر کند، دقیق و مشخص حرف میزند. با فکت و دلیل. نه براساس دیدار سالها پیش و گمان قدیمی ناقصش. او متوجه شده که فیلمها مهمتر از خالقینشان هستند. پس فیلم بد فیلمساز مورد علاقهاش را با فراست بررسی میکند و رگ گردنی نمیشود. همانطور که فیلم عالی فیلمساز نامحبوب میتواند او را سر حال آورد. یک خوره فیلم این آموزه را آویزه گوشش کرده که قبل از غوره شدن مویز نشود» و تا میتواند ببیند و ببیند و ببیند.
+پویان عسگری
امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیهای که به من داد. به خاطر یکی از زندگیهای بیکم و کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچچیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت.
شروع کردن با یک هیجان کودکانه و شوق نوجوانانه.تا رسیدن به شیفتگی جوانی، سرسپردگی میانسالی و البته که، عشق ِ بخشنده پیرانهسری.
چشیدن (تقریبا) تمام احساسات در طول هم. تجربه دوست داشتن و دوست داشته نشدن تا مورد خیانت قرار گرفتن و بازی داده شدن توسط یک چریک ِ جذاب ِ سنگدل. حرص خوردن و زجر کشیدن و کلافگی بیامان. احساس شادی و سرمستی و خوشبختی کردن تا اندوهی طولانی و یک سرخوردگی و حسرت تمام نشدنی.
نویسنده برای بار هزارم به من ثابت کرد که "پرداخت همهچیز است"که مهم نیست ایده اصلی چقدر دستخورده یا پیشپا افتادهست.اگر بلد باشی یک داستان را چطور روایت کنی، نتیجه نهایی (فارغ از ایده اصلی) یک اثر بسیار خوب خواهد بود.
کاش همهی آنها که قصد دارند عاشقانه یا ناعاشقانهای بنویسند این کتاب را میخواندند و یاد میگرفتند که چطور میتوان چنین داستانی را گفت و حتی یکبار هم به دام ابتذال نیفتاد.
تنها حسرت من هنگام خواندن، آن پرانتزهای بسته با سه نقطه در میانشان () بود که به وقت داغ شدن داستان پدیدار میشد و جای متن اصلی را میگرفت. سانسوری که تنها نمایشگر حماقت سیستم حاکم در قبول بخش طبیعیای از زندگی بشر است. حماقتی طولانی و البته تمامنشدنی.
اما باید بگویم که ترجمه "خجسته کیهان" خیلی خوب است. و این شکل از امانتداری نصفهنیمه هم کار بدی نیست.که حداقل بدانی چیزی آن وسط جا افتاده است.
من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.
ممنون آقای یوسا.
Leos Carax 2min | Short, Drama, Fantasy | 28 May 2014 (France)
Luke Randall 7min | Animation, Short, Drama | 13 March 2009 (USA)
Shahram Mokri 15min
Danny Sangra Short | 25 January 2013 (UK)
Ted Chung
پادکست کانال بی ChannelB
رادیو دیو
Radio Daal رادیو دال
علی سخاوتی
Cinema Gap
خودخواهیِ بشر از کدام نقطۀ تاریخ شروع شد؟
دکمهها برای که به کار میافتند؟
فقر فقط در توئیتر بیل گیتس کاهش یافته است، نه در جهان
چگونه تختهسیاه آموزش و پرورش را دگرگون کرد؟
آیا رسواکردن آدمها در فضای مجازی راه درستی برای مبارزۀ اخلاقی است؟
به یک مرشد خودیاری نیاز دارید؟ سراغ ارسطو بروید
زندگی شوهران اینستاگرامی
پنجاه سال پیش، سال ۲۰۱۸ چه شکلی به نظر میرسید؟
امیل سیوران میگوید: ﺗﻨﻬﺎ ﺴ ﺑﻪ ﺎﺭ ﻫﻨﺮ ﻣﺮﺩﺍﺯﺩ ﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺐ ﻣﺩﻫﺪ، ﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺰﻩﻫﺎ ﻨﻬﺎﻥ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﻮﺶ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺁﻓﺮﻨﻨﺪﻩﺍ ﻪ ﺑﺮﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻔﺎﻑ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺮ ﻧﻤﺁﻓﺮﻨﺪ. ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﻮﺶ "ﺟﻦّﻣﺎﻥ" ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩ. ﺷﺎﺪ ﺩﻟﻞ ﺍﻨﻪ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﻫ ﺰ ﻧﻨﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺪ ﺩﺭ ﺍﻦ ﺟﺴﺘﺠﻮ کنیم.»
ناهار رو که تو خونه زوج سالخورده خوردیم یکی شروع کرد به جمع کردن سفره، من هم رفتم پشت سینک تا ظرفها رو بشورم. کمی اصرار کردم تا قبول کردن. شنیده بودم که پیرمرد روی شکل شستن ظرفها و همینطور آبی که مصرف میشه حساسه. اما با خودم گفتم میتونم با دقت کافی رضایتش رو جلب کنم.
در تمام طول ماجرا سعی میکردم وقتهایی که نیازی به آب نیست سریع شیر رو ببندم و هر ظرف رو هرچند با کمترین مقدار ممکن آب، اما خیلی تمیز بشورم. با این حال احساس کردم هر جوری که انجامش بدم پیرمردی رو که اونجا وایستاده راضی نمیکنه. باید خودش انجام میداد. به شیوه خودش. فقط همون راه براش درست بود و بهش احساس رضایت میداد.
فکر میکنم فرق بین "وسواس" و "مراقبت" همینه. و به اندازه همین قصه هم ساده است. در مراقبت همه توان برای بهترین کارایی در نظر گرفته و نتیجه با تمام نقصهاش پذیرفته میشه. اما در وسواس یه سختگیری پیچیدهیِ تموم نشدنی ِ اذیتت کننده برای یه نتیجه کم نقص وجود داره. یه پافشاری بیهوده که شاید نتیجه رو کمی بهتر کنه، اما واقعا به زحمتش نمیارزه.
خسته اما خوشحالم. تقریبا راهمو پیدا کردم و از سردرگمی دور شدم. میدونم قراره چیکار کنم و کجا برم. میدونم دوست دارم باقی زندگیم رو چه جایی و با چه کسانی باشم.و اینکه باید از چه آدمهایی دور بمونم. میدونم چی میخوام و فهمیدم که دوست دارم به چه آدمی تبدیل بشم.
با این که هنوز هیچ کاری نکردم و هیچ نتیجه مشخص قطعیای وجود نداره، ولی امیدوارم و ترسی ندارم. مهم نیست چی پیش بیاد و نتایج مقطعی چی باشند، من به خودم اطمینان دارم. من به اندازه کافی به خودم علاقه دارم.
ذهنیتی که آرومم میکنه درک پایان ناپذیری رنجه. اینکه نه فردا و نه هیچ روزی در آینده دور، اون روز خوب نخواهد اومد. قرار نیست یه روز منحصر به فرد پرده بالا بره و خوشبختی خودشو بهم نشون بده. چیزی به نام "دوران آسودگی" وجود نداره. لحظاتی رنج و لحظاتی شادی. لحظاتی ملال و لحظاتی خوشبختی. زندگی همیشه همین شکلی خواهد بود. شبیه امروز که خسته اما خوشحالم.
آقا من چقدر حالم گرفته میشه از اینکه میبینم اطلاعات و اصطلاحات وصلهپینه میشه به نوشتهها یا گفتهها.یه چیزی یاد گرفتی چند سال صبر کن بذار خودش از ته ذهنت بیاد و جا خوش کنه تو حرفت.یا فراموش شه بره اون جور که واقعیت داره، چیه خب اینجوری عاریتی مثل الان؟
ضعف و سستی به تنهایی وادارمان می کند که بیاموزیم و ما را قادر میکند روندی را که تاکنون چیزی درباره اش نمی دانستیم مورد تحلیل قرار دهیم. آدمی که هر شب به محض رفتن به رختخواب خوابش می برد، و تا لحظه ای که بیدار می شود و بر می خیزد از دار دنیا بی خبر است، بیتردید از مشاهدۀ جزئیاتی در مورد خوابیدن عاجز است. او به ندرت متوجه می شود که خواب است. اندکی بی خوابی این ارزش را دارد که ما را وادارد خوابیدن را تحسین کنیم، و شعاع نوری بر این تاریکی بتاباند. حافظه ای بی نقص ابزار کارآمدی برای مطالعۀ پدیدۀ حافظه نیست.
هر چند ما بدون رنج بردن هم قادریم از شعورمان استفاده کنیم، اما به زعم پروست وقتی دچار رنج و تألّم هستیم کنجکاوی مان کامل تر میشود. رنج می بریم، پس فکر می کنیم، زیرا فکر کردن کمکمان می کند که رنج کشیدن را در زمینۀ مساعد قرار دهیم. کمکمان می کند آن را ریشهیابی کنیم، ابعادش را بسنجیم، و با حضورش کنار بیاییم.
در نتیجه: افکاری که بدون رنج حاصل شده اند فاقد منبع مهم انگیزه هستند. به نظر می رسد فعالیت ذهنی برای پروست به دو بخش تقسیم می شود: بخشی که می توان افکار بی درد نامید، که بدون کمترین تألّمی جرقه زده اند، که جز از تمایل کمرنگی برای یافتن علل بی خوابی یا فراموشی سرچشمه نمی گیرند. و افکار دردناک، که ناشی از رنج نخوابیدن یا فراموشی است. این بخش اخیر است که برای پروست مهم هستند.
طبیعی است که وقتی همه چیز بر وفق مراد است خرفت بمانیم. وقتی که اتومبیلمان بدون نقص کار می کند، چه انگیزه ای وجود دارد که عملکرد پیچیدۀ درون آن را یاد بگیریم؟ وقتی معشوقی به ما وفادار است، چه ومی دارد که راجع به انگیزه های خیانت های انسانی بیندیشیم؟ وقتی جز احترام چیزی نصیبمان نمی شود چه ضرورتی دارد که دربارۀ حقارت های زندگی اجتماعی تحقیق کنیم؟ تنها زمانی که غرق در اندوه هستیم و زیر ملافهمان ضجه می زنیم و مانند برگ در باد پاییزی می لرزیم است که انگیزۀ پروستیمان شکوفا می شود که با حقایق دشوار رو به رو شویم.
اما پیش از آن که بخواهیم چشم و گوش بسته به سلک رنجبرها» بپیوندیم، بیایید فراموش نکنیم که تحمل رنج به تنهایی کافی نیست. رنج بردن فقط امکاناتی برای هوشمندی و کنجکاوی خلاق فراهم می آورد. اما این امکانات ممکن است به آسانی طرد یا نادیده گرفته شوند، که اغلب هم می شوند. اغلب رنج کشیدن در ما تبدیل به اندیشه و نظر نمی شود و به عوض آن که درک بهتری از واقعیت به ما بدهد، ما را در مسیر مرگبار نیاموختن سوق می دهد، و نه تنها در معرض توهم های بیشتری قرار می گیریم، بلکه از زمان پیش از رنج بردن هم کمتر به تفکر می پردازیم.
رمان پروست پر است از کسانی که می توانیم آنان را رنجبرانِ بد» بنامیم، افراد رقتانگیزی که در عشق به آن ها خیانت می شود، از میهمانی ها حذف میشوند، از پایین بودن سطح تفکر یا حقارت اجتماعی درد می کشند، ولی نه تنها از این مصیبت های چیزی نمی آموزند، بلکه بر عکس به روش های دفاعی مخربی متوسل می شوند که بی خردی، گمراهی، سنگدلی و سطحی بودن، و خشم و انتقام را در پی دارد.
+پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند | آلن دوباتن | گلی امامی
آنها که در ناخودآگاهشان میدانند مورد علاقه و عشق خانواده و اطرافیانشان هستند کمتر بیمار میشوند.
این مسئله از دوران بچگی آغاز میشود. در کودکی وقتی احساس کنی دیگران تو را دوست ندارند برای جلب توجه و مهربانی آنها مریض میشوی. و اتفاقا مهر و محبت و مراقبت لازم را هم از سوی آنها میگیری. احتمالا چندین برابر حالت معمول.
اما مسئله اینجاست که این عادت تا انتها همراه تو میماند. یعنی هربار که احساس بیجایی یا پس زده شدن کنی، ناخودآگاه به جای واکنشی درست، حالتی مریضگونه پیدا میکنی. ولی اینجا دیگر کسی برای مراقبت از تو وجود ندارد.
ژاپنیها رسمی دارند
که وقتی شکستهای را مرمت میکنند بین ترکها را با لعاب طلاییرنگی پر
میکنند و کاسهی مرمت شده تمام خطوط شکست را به رنگ طلا به رخ میکشد. به
این مرمت کینتسوگی میگویند و تاییدی است بر ترکها و زخمها و نه شرم
ازشان، دیدن زیباییست در نقصان، و گردن گذاشتن است به تغییر.
جالبه که تو هر سنی، بدون انتخاب خودم یه سری از مسائل مشخص تو ذهنم چرخ میخورند و تبدیل میشن به دغدغه یا موضوع تحقیق و تفحص و کنجکاوی و بعد از رسیدن به یه حد مشخصی از دانایی (و آگاهی از نادانی توامان)، به شکل تقریبا ناخودآگاه کنار گذاشته میشن تا جا برای مسائل جدید باز بشه.
حالت ایدهآل اینه که همه پروندهها همیشه باز باشند، ولی خب هیچ وقت نباید محدودیتهای انسانیت رو فراموش کنی.
مقاومت با حرفهای بزرگ شروع نمیشود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خشخش آرام طوفان در باغچه
یا گربهای که تلوتلو میخورد
مانند رودخانههای بزرگ
با سرچشمهی کوچک
در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را هم روشن میکند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب میکند
مقاومت با پرسشی از خود
آغاز میشود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن.
{ رمکو کامپرت }
آنها که در ناخودآگاهشان میدانند مورد علاقه و عشق خانواده و اطرافیانشان هستند کمتر دچار بیماری میشوند.
این مسئله از دوران بچگی آغاز میشود. در کودکی وقتی احساس کنی دیگران تو را دوست ندارند برای جلب توجه و مهربانی آنها مریض میشوی. و اتفاقا مهر و محبت و مراقبت لازم را هم از سوی آنها میگیری. احتمالا چندین برابر حالت معمول.
اما مسئله اینجاست که این عادت تا انتها همراه تو میماند. یعنی هربار که احساس بیجایی یا پس زده شدن کنی، ناخودآگاه به جای واکنشی درست، حالتی مریضگونه پیدا میکنی. ولی اینجا دیگر کسی برای مراقبت کردن از تو وجود ندارد.
گاهی از خودم میپرسم انجام کاری مثل صخرهنوردی چه معنایی داره؟ اصلا چه فایدهای داره برای کسی؟
یا فوتبال رو نگاه کنید. تمامش بیهوده نیست؟
گیریم که یه صنعت مولد هم باشه چیزی از بیمعنایی هسته مرکزیش که خود بازی فوتباله کم میکنه؟
یا از اینها بدتر رشته پرش با نیزه رو در نظر بگیرید! چطور کسی میتونه عمرش رو بذاره پای همچین کاری؟!
منطقیه که بعدش از خودمون بپرسیم که: باقی زمینههای زندگی چی؟ مثلا علم و هنر. آیا معنایی در اینها هست؟
برای مثال کشاورزی رو در نظر بگیریم. یه حرفه لازم برای بقای انسان. اما آیا این هم چیزی بیشتر از "همین" هست؟ چیزی بیشتر از برطرف کردن نیازهای انسان برای زنده موندن و البته کمی لذت چشایی؟
احتمالا باقی علوم و صنایع هم در نهایت با هدف راحتتر کردن زندگی برای انسان به وجود اومدن یا رشد کردند. حفظ بقا، راحتی و رفاه. همین.
والاترین هدف هنر چیه؟ اینکه به انسان درک بهتری از خودش و محیط اطرافش بده؟ همراه با چشوندن مقدار زیادی لذت و احساساتی که از مسیرهای دیگه کشف نشدنی هستن؟
درسته که لذت سطوح و اتواع مختلفی داره، اما آیا لذت ذهنی یا لذت بردن از خلق یا تماشای یه اثری هنری ماهیتا تفاوتی با لذت بردن از تماشای فوتبال داره؟
وقتی داشتم فیلم "بهار، تابستان، پاییز، زمستان.و دوباره بهار" کیم کیدوک رو میدیدم از خودم میپرسیدم این استاد معبد چطور چنین زندگی بیخاصیتی داره؟ نه کار مفیدی انجام میده، نه چیزی خلق میکنه. مطلقا هیچ. (اون موقع ذهنیت من از کار مفید در اون محیط تقریبا روستایی، کشاورزی روی زمین یا دامپروری و خلق غذا یا خدمات بود.) ولی واقعیت این بود که اون استاد مکتب بودا زودتر از من به بیمعنایی همه کارها پی برده بود.
چه صخرهنوردی و فوتبال و پرش با نیزه باشه و چه علم و فلسفه و هنر. در نهایت در هیچکدوم از اینها هیچ معنای خاصی وجود نداره، جز حفظ بقا، راحتی و کمی خوشی یا لذت.
پس مطلقا نه کار کسی رو با ارزش بدون، نه سرگرمی کسی رو بیارزش کن. هیچ معنای خاصی در هیچ کار و سرگرمی و دستاوردی وجود نداره. هرچند رسیدن به این درک و بینش اصلا مناسب بیست و چندسالگی نیست.
بیاید خودمون و دیگران رو مسخره نکنیم. دوستی خاک گرفته و رفیق همیشه غایب معنایی ندارن. کسی که در جریان زندگیت نیست، نه آشناست و نه غریبه. یه بلاتکلیفی یا یه نقاب دیگه روی صورتته.
بیاید نقابها رو برداریم، بلاتکلیفیها رو برطرف کنیم و آدمهای الکی نایس و مهربون و "همیشه دوست"ای نباشیم.
هر گونه تأملی بر سفر منوط به احتمالا چهار نوع بررسی است، یکی نزد فیتزجرالد، دیگری نزد توینبی، سومی نزد بکت، و نهایتا آخری نزد پروست. اولی ذکر میکند که سفر، حتی به جزایرِ ناشناخته و طبیعتِ پرت و خارج از سکنه، هیچگاه با گسستِ» واقعی برابر نمیشود، اگر فرد انجیلش، خاطراتِ کودکیاش، و عادات فکریاش را با خود همراه ببرد.
دومی بر این نکته اشاره دارد که سفر در تمنای رسیدن به ایدهآل کوچیدن است، اما این آرزویی مضحک خواهد بود، چرا که کوچگرها در حقیقت، مردمانی هستند که رو به پیش نمیروند، که نمیخواهند جایی را ترک کنند، که بر زمینی که از آنان گرفته شده، چنگ میزنند، همان région centrale شان (شما خودْ حین صحبت راجع به فیلمی از وان دِر کوکِن، میگویید به جنوب رفتن لاجرم به معنای رودررو شدن با مردمی است که میخواهند همان جایی که هستند بمانند). زیرا طبقِ سومین و ژرفترینِ این بررسیها، یعنی ملاحظات بکت، تا جایی که من میدانم، ما به خاطرِ لذتِ مسافرت سفر نمیکنیم؛ ما کودنیم، اما نه آنقدر کودن.»
پس نهایتا چه دلیلی وجود دارد غیر از به چشمِ خود دیدن، رفتن برای مطمئن شدن از چیزی، از احساسِ بیان ناشدنیِ حاصل از یک رویا یا کابوس، حتی اگر تنها فهمیدنِ این باشد که آیا چینیها به همان زردیای که گفته میشوند هستند، یا آیا رنگی غیر محتمل، مثلا اشعهی سبز ، هوایی مایل به آبی یا ارغوانی واقعا در جایی وجودِ خارجی دارد. پروست گفت، رویابینِ واقعی کسی است که میرود تا چیزی را به چشمِ خود ببیند… و در موردِ شما، آنچه قصد دارید در سفرهایتان از آن یقین حاصل کنید، آنست که جهان واقعا دارد به فیلم تبدیل میشود، پیوسته بدان سمت در حرکت است، و اینکه این همان چیزیست که تلویزیون به آن میرسد، تبدیل شدنِ سرتاسرِ جهان به فیلم: بنابراین سفر کردن دیدنِ این واقعیت است که شهر، یا یک شهرِ خاص، به چه نقطهای در تاریخِ رسانهها رسیده است. بدین ترتیب شما سائوپائلو را به عنوان شهر-مغزی خود-مصرفگر توصیف میکنید.
شما حتی به ژاپن میروید تا کوروساوا را ببینید و به چشم خود ببینید که چگونه در فیلمِ آشوب، باد در ژاپن بادبانها را پُر میکند؛ اما از آنجاییکه در آن روزِ به خصوص بادی نمیوزد، به جای باد پنکههای بزرگِ تأسفباری را میبینید، که به طرز معجزه آسایی مکملِ درونیِ مانایی را به تصویر میبخشند، یعنی همان زیبایی یا اندیشهای که تصویر حفظ میکند تنها به این دلیل که آنها فقط درونِ تصویر است که وجود دارند، چرا که تصویر آنها را خلق کرده است.
+ از نامهی ژیل دلوز به سرژ دنی
گاهی از خودم میپرسم انجام کاری مثل صخرهنوردی چه معنایی داره؟ اصلا چه فایدهای داره برای کسی؟
یا فوتبال رو نگاه کنید. تمامش بیهوده نیست؟
گیریم که یه صنعت مولد هم باشه چیزی از بیمعنایی هسته مرکزیش که خود بازی فوتباله کم میکنه؟
یا از اینها بدتر رشته پرش با نیزه رو در نظر بگیرید! چطور کسی میتونه عمرش رو بذاره پای همچین کاری؟!
منطقیه که بعدش از خودمون بپرسیم که: باقی زمینههای زندگی چی؟ مثلا علم و هنر. آیا معنایی در اینها هست؟
کشاورزی رو در نظر بگیریم. یه حرفه لازم برای بقای انسان. اما آیا این هم چیزی بیشتر از "همین" هست؟ چیزی بیشتر از برطرف کردن نیازهای انسان برای زنده موندن و البته کمی لذت چشایی؟
احتمالا باقی علوم و صنایع هم در نهایت با هدف راحتتر کردن زندگی برای انسان به وجود اومدن یا رشد کردند. حفظ بقا، راحتی و رفاه. همین.
والاترین هدف هنر چیه؟ اینکه به انسان درک بهتری از خودش و محیط اطرافش بده؟ همراه با چشوندن مقدار زیادی لذت و احساساتی که از مسیرهای دیگه کشف نشدنی هستن؟
درسته که لذت سطوح و اتواع مختلفی داره، اما آیا لذت ذهنی یا لذت بردن از خلق یا تماشای یه اثری هنری ماهیتا تفاوتی با لذت بردن از تماشای فوتبال داره؟ آیا واقعا میتونیم ثابت کنیم کسی که از رشته ورزشی ظاهرا بیمعنی لذت میبره، زندگیای با سطح پایین تر داره؟
وقتی داشتم فیلم "بهار، تابستان، پاییز، زمستان.و دوباره بهار" کیم کیدوک رو میدیدم از خودم میپرسیدم این استاد معبد چطور چنین زندگی بیخاصیتی داره؟ نه کار مفیدی انجام میده، نه چیزی خلق میکنه. مطلقا هیچ. (اون موقع ذهنیت من از کار مفید در اون محیط تقریبا روستایی، کشاورزی روی زمین یا دامپروری و خلق غذا یا خدمات بود.) ولی واقعیت این بود که اون استاد مکتب بودا زودتر از من به بیمعنایی همه کارها پی برده بود.
چه صخرهنوردی و فوتبال و پرش با نیزه باشه و چه علم و فلسفه و هنر. در نهایت در هیچکدوم از اینها هیچ معنای خاصی وجود نداره، جز حفظ بقا، راحتی و کمی خوشی یا لذت.
پس مطلقا نه کار کسی رو با ارزش بدون، نه سرگرمی کسی رو بیارزش کن. هیچ معنای خاصی در هیچ کار و سرگرمی و دستاوردی وجود نداره. هرچند رسیدن به این درک و بینش اصلا مناسب بیست و چندسالگی نیست.
- ای انسان مرموز، آنکه بیش از همه دوست میداری کیست؟
پدرت؟ مادرت؟ خواهرت یا برادرت؟
- نه پدر دارم، نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
- دوستانت؟
- سخنی بر زبان میآورید که معنایش هنوز برایم ناشناخته مانده.
- وطنت؟
- نمیدانم که در کدام نقطه از جهان است.
-زیبایی؟
- او را دوست میداشتم، اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
-زر؟
- از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
- آه، پس چه دوستداری، ای غریبهی شگفت انگیز؟
- من ابرها را دوست دارم.ابرهایی که میگذرند…
آنجا… آنجا… ابرهای شگرف را.
{ شارل بودلر }
یکی از شبکهها داشت فیلم اسپانیایی Fermat's Room رو نشون میداد که یه جا یه دیالوگ خیلی خوب داشت. یکیشون میگه: وقتی از مردم میپرسن بزرگترین آرزوتون چیه یا میگن پرواز، یا نامرئیشدن، ازین چیزها. کسی نمیگه مثلا حل بزرگترین مسئله ریاضی!
یکیشون میگه منم پرواز رو ترجیح میدم، البته اگه قرار باشه همه بتونن پرواز کنن دیگه لطفی نداره. اون یکی میگه من نامرئیشدن رو انتخاب میکنم. اون یکی میگه میخوای چیکار؟ فقط کسی میخواد نامرئی شه که قصد انجام کارهای شرورانه داره!
جالبه که همشون که تو اون اتاق هستن یه جورایی استعداد ریاضی دارن، ولی هیچکدوم آرزوشون حل مسائل ریاضی نیست.
نکته اصلی همونجا بود که گفت اگه همه بتونن پرواز کنن دیگه آرزوی اولمون پرواز نمیشه. در واقع هدف اصلی ما پرواز نیست، هدفمون انجام کاریه که بقیه نتونن. پرواز بهانهست. (اصولا در جریان هر ارتقایی که در حرکت بدن ما رخ میده، مقدار هشیاری و دقت و مهارتی که لازمه تا اتفاقی برامون نیفته بیشتر میشه. شما تا وقتی نشستی اتفاقی برات نمیافته، ولی به محض اینکه شروع کنی به راه رفتن، انواع و اقسام خطرات در کمینته، از افتادن، از برخورد با اشیاء یا دیگران، و از همه مهمتر: خستگی. وقتی این راه رفتن رو تبدیل میکنیم به دویدن، همه اون مراقبتها و آسیبهای احتمالی چند برابر میشه. حالا تصور کنید پرواز چقدر مهارت و مراقبت میخواد. پس معقولتره که انسان تواناییش رو صرف ساخت ماشین و کامپیوتری بکنه که بتونه کار پرواز رو براش بهتر از مغز و بدنش انجام بده. یعنی همین چیزی که همین الان داره انجام میشه. اگه واقعا هدف پرواز راحت بود، بهش رسیدیم).
اما مسئله اینجاست که عموما حل مسائل ریاضی چیزی نیست که بقیه انسانها نتونن انجام بدن. انسانها میرن به مدرسهها و دانشگاهها و یه سری کتاب میخونن و شروع میکنن به حل مسئله. اصلا همینکه علوم مهندسی انقدر پیشرفت کرده و داره میکنه معنیش اینه که عده زیادی مسائل ریاضی رو حل کردن، و دارن میکنن. چرا ما آرزو داریم کاری رو انجام بدیم که بقیه نمیتونن؟ میل برتریجویی داریم؟
فرض کنیم یه غول چراغ جادو وجود داشت که حاضر بود این آرزوها رو برآورده کنه، اما به شرطی که یکی رو منوط به دیگری کنه. مثلا بگه قدرت پرواز رو بت میدم به شرطی که دیده نشی! یا قدرت نامرئیشدن رو بت میدم به شرطی که فقط در ارتفاعات بالا ازش استفاده کنی! (یعنی جاهایی که انسانها زندگی نمیکنند) آیا باز هم برامون جذابیتی داشت؟ شاید دفعه اول لذت جالبی ایجاد میکرد اما بعدش حتی آزاردهنده هم میشد. حتی توی فیلمهای تخیلی هم، سوپرمن و بتمنها نمیتونن تا مدت طولانی قدرت خودشون رو پنهان کنن، و بالاخره یه جوری خودشونو لو میدن. چه برسه در دنیای واقعی.
اصل قضیه اینه که ما میخوایم دیده بشیم، و تحسین بشیم، اما فقط وقتی که موضوع درباره نقاط قوت ماست. نامرئی بودن ضعفهای ما رو پنهان میکنه. پس ما دوست نداریم خود واقعی و تمام عیارمون شناخته بشه. ما دوست داریم تواناییهامون مورد توجه همگانی قرار بگیره، و ضعف و ناتوانی و قصوراتمون رو هیچکس نبینه. این دقیقا چیزی نیست که بچهها میخوان؟
خیلی ترسناکه که آدم با تحلیل آرزوهای خودش به این نتیجه برسه که همچنان یه بچهست. انگار وارد اتاقی بشی که یک آینه بزرگ داره، و وقتی جلوش قرار میگیری، تصویر یک بچه رو ببینی.
به هرحال ما برای اینکه بفهمیم کی هستیم، باید ببینیم داریم چی میخوایم.
با اینکه همیشه سعی کردم نسبت به خودم تحلیلگر باشم ولی باز هم خیلیوقتها منشا بعضی از احساساتمو درک نمیکنم.
البته گاهی خوندن بعضی از کتابها راهگشاست. (میتونیم خودمون رو در یادداشتهای نویسندههای خوب پیدا کنیم، چون ما آدما، خودمون و احساساتمون خیلی شبیه به همه. اصلا برای فرار کردن از همین شباهت وحشتناکه که بیشتر آدمها حتی به شکلی ناخودآگاه به هر دری میزنند تا متفاوتتر از دیگران باشند، یا حداقل جز یه اقلیت خاصتر.)
گاهی هم حرف زدن یا م کردن با یک نفر دیگه میتونه همه چیز رو روشنتر کنه (مثل سِری کردن دوتا مغز با هم میمونه!). اینکه اجازه بدی اون شخص با شقاوت سوالپیچت کنه. اما خیلی مهمه که اون آدم ضمن داشتن یه شناخت نسبی از تو، برات بیخطر باشه (منظورم از بیخطر بودن، امن بودن نیست!) باید اونقدر برات بیخطر باشه که بتونی هر چیزی رو بهش بگی.
ولی خب واقعیت اینه که اکثر آدمهای اطرافت برای تو بیخطر نیستند. وقتی تو جملهای رو در مورد خودت به دیگری میگی، اون آدم احتمالا در مرحله اول اصلا به تو یا به کمک کردن به تو فکر نمیکنه. به جاش دوتا چیز دیگه به ذهنش خطور میکنه.
اول دنبال یه نخ مشترک راجع به چیزی که گفتی تو دنیای خودش میگرده. در واقع اول به دنبال خودش میگرده در حرفهای تو. (اونجایی که میگه: "میفهمم چی میگی!" یا یه مثال از موقعیتی مشابه در مورد خودش میزنه. ما حتی وقت شنیدن مشکلات دیگران هم به فکر حل کردن تعت درونی و بیرونی خودمون هستیم.)
و دوم اینکه سعی میکنه چیزی رو که گفتی به خودش ربط بده یا سود و زیانش رو برای خودش و دنیای خودش بسنجه. (و در مرحله بعد استفاده کردن از مزیت اطلاعاتی که نسبت به تو داره.حالا چه برای کمک کردن به خودش باشه یا برای اذیت کردن تو)
(به نظرم باید پذیرفت که هرکسی مرکز جهان خودشه و در بهترین حالت، در اولویت دومش به کمک کردن به دیگران فکر میکنه.)
به هرحال آدمی که مورد اول و مخصوصا مورد دوم رو داره، نمیتونه یه همصحبت، یا کمکتحلیلگر بیخطر باشه. چون نسبت به تو و دنیات ذینفعهتو هم ناخودآگاه خطر رو حس میکنی و گاهی دروغ میگی، یا حداقل همهچیز رو نمیگی. چون میترسی در نهایت به ضررت تموم بشه. در نتیجه اون خودشناسی و خودآگاهی شکل نمیگیره و کامل نمیشه، چون نمیتونی خودتو بدون سانسور ابراز کنی و کمک بگیری.
احتمالا به خاطر همینه که در مشاوره و رواندرمانی حفظ اسرار مراجعهکننده یکی از اصول حرفهایه. برای این که تو دیگه احساس خطر نکنی و خودت رو کامل ابراز کنی. در واقع اینجا دیگه رواندرمانگر در مورد تو ذینفع نیست، چون این فقط کارشه، با تو پیوندی نداره و قانون هم ممش میکنه به حفظ اسرار.
(البته تو بحث رازداری در کار مشاوره گاهی هم بسته به قوانین و شرایط هر کشور اطلاعات فرد با مَراجع قانونی مطرح میشه، معمولا در یکی از سه حالت زیر:
۱. اگر خطری برای کودکان وجود داشته باشه.
۲. اگر فرد تمایل به خودکشی یا به خطر انداختن خودش داشته باشه.
۳. در شرایطی که قاضی دادگاهی درخواست اطلاعات بیشتر در مورد فرد کنه.)
پس مشاوره هم وما بیخطر نیست.(از طرفی هرچند معاشرت با روانشناسها خیلی باحاله ولی پرداخت پول ویزیتشون خیلی کار جذابی نیست :)
جمعبندی آخر. پس سه تا راه وجود داره که هرکدوم مزایا و معایب خاص خودشونو دارند.
مشکل خودآموزی و خودتحلیلگری اینه که تو نمیتونی از چشمهای دیگران استفاده کنی و ممکنه نتونی به شکل بیرحمانهای نسبت به خودت واقعبین باشی. و دام روش دوم اینه که به خاطر احساس خطر کردن، ممکنه در فرآیند تحلیل احساسات به دیگری و از اون بدتر به خودت دروغ بگی و این یه دستانداز وحشتناک در این مسیره.
هنوز هم فکر میکنم این یکی از بزرگترین رنجهای زندگی انسانه.اینکه نتونی متوجه بشی چرا چنین احساسی داری.
در هر رابطه، حداقل ۸ نفر حضور دارند.
من
تو
تصور من از تو
تصور تو از من
تصور من از خودم
تصور تو از خودت
تصور من از خودم در تصور تو
تصور تو از خودت در تصور من!
هرکدام از این تصاویر میتوانند تا حدودی واقعی یا کاملا غیرواقعی باشند!
باید متوجه تکتک آنها بود و با تماشا کردن، تعامل و گفتمان بیشتر، به تدریج تمامشان را به (من ِ واقعی و تو ِ واقعی) نزدیکتر کرد.
انسان کامل کسی است که کامل نباشد. پروژه ی انسان کامل محکوم به شکست است درست به این دلیل که پروژه ای است که با تصور کمال، پرونده ی تکامل و "شدن" و تحول را میبندد و از یک "پروسه" به یک "پروژه" تبدیل میشود. کمال، در رفتن و نرسیدن است. کسی که کامل است جایی برای بزرگ شدن ندارد. تصور کمال، عینِ نقص است. انسان فقط میتواند کمال گرا باشد نه کامل. و انسان کمالگرا، کسی است که دریچه های وجودش و ذهنش بر تجارب نامحدود و امکانات تجربه نشده بیانتها باز باشد. و از آن جا که این تجارب و امکانات نامحدود است، کمال نقطه ی پایان ندارد.
انسان کمالگرا از دارایی ها و تعینات و صفات خود هویت نمیسازد و دائماٌ در مسافرتی بیپایان به قصد کشف بیپایان خود و جهانش میباشد. "انسان هزار گسترة دلوز" و "ابرمن نیچهای" توصیفهایی از این انسان بیهویت و خانهبدوشی هستند که شدن و رفتن را بر بودن و ماندن ترجیح میدهد نو به نو میزید و نو به نو میشود و نمیخواهد به قالب خاصی در آید و تمام شود.
انسانی که به قول اگزیستانسیالیستها وجودش بر ماهیتش مقدم است و هر لحظه ماهیت و هویتی جدید از خود به نمایش میگذارد. انسانی "ناتمام" و دنبالهدار که هرگز به پایان راه نمیرسد چرا که انسان به محض این که تصور کمال پیدا کند به آخر خط می رسد و قصه اش تمام میشود. تمامیت وجودی بشر در ناتمامی و تداوم است.
+محمدامین مروتی
+ چرا میخواهید با فیلمهایتان مردم را آزار دهید؟
- برونو دومون: چون مردم در راه و روشهای خود خیلی معین شدهاند و به خواب رفتهاند. آنها باید بیدار شوند. آنچه من انتظار دارم، انتظارِم از یک فیلم، یک کتاب، یک نقاشی یا هر اثر هنری دیگر این است که بیدارکننده باشد. شما نمیتوانید بگویید انسان هستید مگر این که مدام به خود یادآوری کنید که کارهای زیادی هست که باید به عنوانِ یک انسان انجام دهید. شما باید بیدار باشید.
در سال ۱۳۰۸ که من در مدرسه متوسطه نمره دو رشت بودم رئیس مدرسه با یکی از همکلاسیهای ما در افتاد. ما ناچار شدیم به عنوان کمک به این همکلاسی که رئیس مدرسه میخواست اون رو اخراج کنه دست به یک اعتصاب بزنیم. بر اثر اون اتفاق مدرسه ما منحل شد. از تهران مدبرالدوله که آن وقت معاون وزارت معارف بود به اتفاق آقای محسن قریب که رئیس اداره کل تفتیش بود به گیلان آمدند. نتیجه این شد که ده نفر ما را برای همیشه از ادامه تحصیل در گیلان محروم کردند. و مدرسه را هم بستند. چون از تحصیل محروم بودم به ناچار به تهران آمدم. این نخستین بار بود که تهران را میدیدم.
رئیس مدرسه ثروت گفت باید از اداره تفتیش وزارت معارف دستور کتبی بیاری تا ما بتوانیم نام تو را بنویسیم. مراجعه کردم. آقای محسن قریب من را شناخت. دو قران نقرهای در آورد گفت میروی وسائل لوبیاپزی را فراهم میکنی میروی توی میدان توپخانه لوبیا میپزی. تو استحقاق این را نداری که به تحصیلاتت ادامه بدهی. تو وجود مضری برای این مملکت هستی!
من بدون این که جوابی بدهم خارج شدم. داستان را برای مدیر کتابخانه محیط اقبال تعریف کردم. گفت کاغذی به اعلا حضرت (رضاشاه) بنویس. من همین کار را کردم. هیچ جوابی نگرفتم. تصمیم گرفتم بروم و رضاشاه را ببینم. کاغذی نوشتم و لای پاکت گذاشتم و با ارابههای آن زمان به سعدآباد رفتم. وقتی به نزدیک پادگان رسیدم مامور به من گفت که باید از اینجا دور شوی. غدغنه. گفتم عریضهای برای شاه مملکت دارم. گفت نمیشود. زنگ زد گروهبانی آمد من را از آن ناحیه دور کرد. من دوباره پشت سر او برگشتم به سعدآباد. این بار گروهبان یک افسری را آورد و به من تفهمیم کرد که ایستادن غدغن است. من را با همان گروهبان مجدد فرستاد سر پل.
من مجددا پشت سر گروهبان برگشتم. این بار افسر آمد با یک تعلیمی که در دست داشت کتک مفصلی به من زد. من روی زمین خاکی اون موقع دراز کشیده بودم و لگد میخوردم. در این موقع ناگهان همه چیز عوض شد. من رو از روی زمین بلند کرد. دیدم یک اتومبیل ایستاده است و از این افسر سوالاتی میکند. اتومبیل رفت تو. من رو بردند توی قراولخانه. من وحشت کردم. سر و صورت من را پاک کردند. من را بردند جلوی یک حوض کوچکی. یک افسر قد بلندی ایستاده بود.
نگهبان دستش رو گذاشت پس کلهی من و به علامت تعظیم پایین آورد. آن وقت من دریافتم که افسر قدبلندی که ایستاده است شاه مملکت است.
گفت: اهل کجا هستی؟ گفتم: اهل رشتم. گفت: خانهات کجاست؟ گفتم: پل عراق. گفت: پدرت چه کاره بود؟ گفتم. کاغذ را در آوردم به ایشان دادم. عینکی زد و چهار صفحه کاغذ من را با دقت خواند. گفت که من دستور میدهم تو را به مدرسه بپذیرند. گفتم من میخواهم بروم مدرسهی متوسطهی ثروت. من رو اون جا معرفی کنید. خندید و گفت: باشه. ولی نصیحت میکنم تا وقتی محصل هستی در کار ت وارد نشو. گفتم چشم. اطاعت میکنم.
گفتم: آدرسم پای کاغذ هست. توجه بفرمائید به این آدرس به من جواب بدن! گفت: آن هم بسیار خوب.
گفت: به من بگو دم در با تو چه کار کردند؟ گفتم: هیچی. گفت توی محصل از حالا دروغ میگویی؟ من ماجرا را گفتم. به افسر دستور داد من رو با یک اتومبیل سلطنتی به شهر تهران رسوندند.
صبح روز بعد من در کتابخانهی اقبال برای آقای محیط اقبال ماجرای دیدن شاه رو تعریف میکردم که شخصی با کلاه پهلوی اون زمان با یک تاج وارد شد و گفت: کاظم جفرودی کیست. گفتم: من هستم. گفت: این دفتر رو امضا کن. گفتم: این کاغذ چیست. به من داد و باز کردم. نوشته بود؛ حسبالامر همایونی به وزارت معارف دستور داده شد تو را به مدرسه ثروت معرفی بکنند و خرج تحصیلی هم در حق تو منظور کنند. من بدون این که دفتر رو امضا کنم کاغذ را برداشتم و از ناصر خسرو تا منزل ظلالسلطان دویدم و به اتاق آقای محسن قریب رئیس کل اداره تفتیش در آن زمان وارد شدم.
.
.
+برشی از گفتگو با مهندس کاظم جفرودی؛ نماینده رشت در مجلس شورای ملی دورهی ۱۸ الی ۲۰، استاد دانشگاه و سناتور مجلس سنا | پروژه تاریخ شفاهی ایران، هاروارد | ۱۴خرداد ۱۳۶۴، پاریس
اگر سرزمینی را به شما میسپردند، که در آنجا همهچیز تحت فرمان و اراده شما بود.آیا آنچه را که مبتذل میدانستید ممنوع میکردید؟ آیا فیلمهای دوهزاری را از پرده پایین میکشیدید؟ آیا مجلات زرد را میبستید و تمام کتابهای عامهپسند ِ ضعیف را از غرفهها جمع میکردید؟
آیا تریبونها را از تمام آدمهایی که سخیف و بیخرد میدانستید میگرفتید و حتی به جایی دور تبعیدشان میکردید؟
(و در نهایت.در صورت قابل قبول دانستن این تها، چه مقدار قاطعیت و حتی خشونت را لازم میدیدید؟ مثلا در صورت اصرار بر ادامه دادن شکل منحط فعلی موسیقی پاپ، در گلوی خوانندههای کجسلیقه و بدصدا و بیاستعداد محبوب عام امروزی، روغن داغ یا مایع ظرفشویی جام میریختید؟)
اگر سرزمینی برای خودتان داشتید، که در آنجا همهچیز تحت فرمان و اراده شما بود.برای خودتان و دیگران چه میکردید؟
شاید یکی از آفات وبلاگنویسی (یا هر شکل دیگه از انتشار محتوا) این باشه که ایدهای که جای کار داره و میتونه تبدیل به چیز ارزشمندتری بشه در قالب یک نوشته کوتاه و تقریبا خام منتشر میشه، خالق و نویسندهشو کمی قانع و راضی میکنه و البته که بعد از مدتی هم به فراموشی سپرده میشه.
شاید اصلا این یه گفتگویی درونی پنهان باشه که بعد از انتشار هر پست اتفاق میافته: "خب از این ایده هم که حرف زدم، حالا برم سراغ نشخوار موضوع بعدی."
نمیخوام بگم که وما این حرفها میتونند با زمان گذاشتن و بررسی و مطالعه و پرداخت بیشتر تبدیل به یک اثر هنری بشن یا با انتشار در قالب یک کتاب محتوای ارزشمندتری رو عرضه کنند، اما گاهی میبینم که چطور ایدهای که میتونست گسترش پیدا کنه و تبدیل به بخش مهمی از زندگی یک انسان بشه خیلی ساده و خیلی زود از دست رفته.
انگار دلمون میخواد خیلی زودتر از شر ایدهها و سوالهایی که از درون قلقلکمون میدن یا خیلی ساکت و جدی و متفکرانه، فقط نگاهمون میکنند خلاص بشیم و برگردیم سر زندگی عادی و کلیشهایمون.
این موضوعیه که قبل از منتشر نکردن هر نوشتهای بهش فکر میکنم.
هنرمند بزرگ فرانسوی "مارسل دوشان"، یک سال قبل از مرگش، در جواب سوالِ خبرنگاری که از او میپرسد در حال حاضر چکار میکنید، اینگونه جواب میدهد:
منتظر مرگ هستم، به همین سادگی. میدانید زمانی میرسد که دیگر آدم دلش نمیخواهد هیچ کاری بکند. من دلم نمیخواهد کاری بکنم. میل به کار یا میل به انجام دادن چیزی ندارم، بسیار حال خوبی دارم.
فکر میکنم وقتی میرسیم به اینکه اصلا دلمان نخواهد کاری بکنیم، زندگی بسیار زیبا می شود. یعنی کاری نداشته باشیم، حتی نقاشی. دیگر مسئله هنر برایم جالب نیست، معتقدم که کار کردن برای گذراندن زندگی، یک حماقت است.
در هر رابطه، حداقل ۸ نفر حضور دارند.
هرکدام از این تصاویر میتوانند تا حدودی واقعی یا کاملا غیرواقعی باشند!
باید متوجه تکتک آنها بود و با تماشا کردن، تعامل و گفتمان بیشتر، به تدریج تمامشان را به (من ِ واقعی و تو ِ واقعی) نزدیکتر کرد.
فیلمسازی حرفه مزخرفی است. فیلمساختن، معنیاش ارتباط با تماشاگران، رفتن به جشنوارهها، خواندن نقدها و مصاحبه کردن نیست. معنیاش این است که هر روز صبح، ساعت شش از خواب بیدار شوی. یعنی سرما، یعنی باران، یعنی گل و شُل، و اجبار به حمل پروژکتورهای حجیم و سنگین!
فیلمسازی یک حرفهی اعصابخُردکُن است که در یک نقطهی مشخص از آن، مجبور میشوی همهچیز را در درجهی دوم اهمیت قرار بدهی؛ حتی خانواده، احساسات و زندگی خصوصیات را. البته شاید رانندهها، تاجرها یا کارمندان بانک هم دربارهی کار خود همین حرف را بگویند و شکی نیست که آنها هم راست میگویند ولی من دارم شغل خودم را انجام میدهم و طبعاً دربارهی کار خودم صحبت می کنم.
شاید هم دیگر نباید این حرفه را ادامه بدهم چون دارم به انتهای چیزی میرسم که برای فیلم ساختن ضروریست؛ و آن، تحمل است. در حقیقت دیگر تحمل بازیگرها، فیلمبردارها، نورپردازها و انتظار برای تغییر آب و هوا و ایجاد شرایط مساعد فیلمبرداری– آنگونه که دلم میخواهد– را ندارم. و سختیاش این است که در همان لحظه که کار میکنیم نباید این بیتابی را نشان بدهم. همین پنهان کردن بیطاقتی از گروه، بخش عمدهای از انرژیام را میگیرد. البته فکر کنم افراد حساستر میدانند که من از این جنبه از شخصیت خودم راضی نیستم.
فیلمسازی در همهجای دنیا همینجوریست: گوشهای از صحنهی یک استودیوی کوچک را به من دادهاند. آنجا یک نیمکت بیصاحب هست. به اضافهی یک میز و یک صندلی. دستورات خشک من در این فضای خودباورانهی داخلی کمی مسخره به نظر میرسد: صدا! دوربین! حرکت! یکبار دیگر با این فکر که دارم یک کار بیهوده انجام میدهم شکنجه میشوم.
چند سال پیش، رومهی فرانسویزبانِ لیبراسیون از کارگردانهای مختلف پرسیده بود چرا فیلم میسازند. همان موقع جواب دادم که: چون نمیدانم چطور میشود کار دیگری انجام داد! این کوتاهترین پاسخ به این پرسش بود؛ و شاید به همین دلیل خیلی مورد توجه قرار گرفته بود. شاید هم دلیلش این بود که همهی ما فیلمسازها با وجود قیافههایی که از خودمان در میآوریم، پولهایی که خرج فیلمها میکنیم، دستمزدهایی که میگیریم و خودنماییهایی که در مجامع عالیِ فرهنگی داریم، اغلب، احساس میکنیم کارمان چقدر پوچ است.
من میتوانم [فدریکو] فلینی و بیشترِ کسانی که خیابانها، خانهها و حتی دریاهای مصنوعی را در استودیو میسازند درک کنم: اینطوری خیلی از مردم متوجه نمیشوند شغل کارگردانی چقدر حقارتآمیز و کماهمیت است!
گاهی سرِ فیلمبرداری، اتفاقی میافتد که– دستکم برای مدتی– باعث میشود این احساس بلاهت ناپدید شود. اینبار دلیل این اتفاق، چهار بازیگر زن فرانسوی هستند. آنها در محلی که اتفاقی پیدا شده و در لباسهایی که چندان برازنده نیست طوری وانمود میکنند که حامی و همراه دارند. آنها آنقدر خوب بازی میکنند که همهچیز واقعی به نظر میرسد. آنها بخشهایی از دیالوگها را به زبان میآورند؛ خوشحالی یا نگرانی را بازتاب میدهند و در آن لحظه است که من میتوانم بفهمم تحمل همه این سختی ها و مشکلات برای چیست.
+کریستف کیشلوفسکی
احتمالا هر آدمی در قسمتی از زندگیاش به مسائلی بر میخورد که میتوان آنها را "مشکلات واقعی" نامید. مشکل واقعی، مشکلیست که تمام دغدغههای چند ساعت، چند روز و چند ماه قبلت را به شکل مسائلی پیش پا افتاده و حتی مسخره پیش چشمت میآورد. مشکل واقعی، دغدغههای دیگران را هم پیش چشم تو مضحکهآمیز جلوه میدهد و شکافی عمیق بین تو و انسانهای آسوده دیگر میکشد.
مشکل واقعی، یک مشکل ذهنی نیست که با نصیحت یا حرف زدن یا تغییر نگرش یا هر راهحلهای کلامی و ذهنی دیگری از این دست حل شود. یک مشکل واقعی را باید واقعا "حل" کرد و گرنه دیر یا زود تو را به کام خودش میکشاند و زندگیات را به گند میکشد.
مشکل واقعی تو را از روی صندلی به زمین پرت نمیکند، مشکل واقعی تو را از پنجره بیرون میاندازد. شیشهها (چه تو فهمیده باشی، چه نه) شکسته شدهاند، تو در حال سقوطی و در بهترین حالت میتوانی دستاویزی پیدا کنی و پس از تکاپوی زیاد با دستهای خونین، و سر و روی زخمی و عرق کرده از چندین طبقه پایینتر به زندگی عادیات برگردی. در بدترین حالت، تو به کف خیابان خواهی چسبید و.
احتمالا هر آدمی در بخشی از زندگیاش به "مشکلات واقعی" برمیخورد. تنها همان زمان است که میتوانی سرگرمیهایی که زندگی برای کسلآمیز نشدن حیاتت پیش رویت میگذارد را از یک مشکل واقعی تمایز دهی.
در زمان ما، مانند هر زمان دیگر، ناراحتیهایی که مردم از آن سخن میگویند ناشادبودن، عدم توانایی تصمیم درباره ازدواج و جدایی یا انتخاب شغل است. همینطور یاس عمومی در پیدا کردن معنایی برای زندگی و مسائلی نظیر این. اما اینها تنها نشانههایی از ناراحتیها هستند. زیربنای این ناراحتیها و آنچه باعث یاس عمومی در پیدا کردن معنی برای زندگی میشود چیست؟
در آغاز سده بیست رایجترین علت ناراحتیها همان بود که زیگموند فروید به درستی به آن اشاره کرد. مشکل مردم در پذیرفتن جنبه غریزی حیات انسان و واقعیت جنسی زندگی او. همین مشکل موجب تضاد متقابل خواستهای جنسی و محرمات اجتماعی مردم شده بود.
در سالهای بعد (۱۹۲۰) اوتورنک (روانکاو اتریشی) نوشت که ریشه ناراحتیهای روانی مردم احساس گناه، حقارت و بیکفایتیست.
در سال ۱۹۳۰ علت اساسی ناراحتیهای عمومی تغییر جهت داد و چنان که کارن هورنای (روانکاو آلمانی) بیان کرده بود به دشمنی بین افراد و گروهها و رقابت آنها برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط میشد.
اکنون ریشه اصلی مشکلات روانی ما در دهههای میانی سده بیستم چه میتواند باشد؟
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص
ژوپیتر:
به من نگاه کن. به تو گفتم که تو همسان منی، هر دوی ما نظم را برقرار می
کنیم، تو در آرگوس، من در آسمانها. و یک راز بر قلب های ما سنگینی میکند.
اژیست: من رازی ندارم.
ژوپیتر: چرا، همان راز من، راز دردناک خدایان و فرمانروایان: این که انسان ها آزادند، آن ها آزادند اژیست، تو این را میدانی و آن ها نمیدانند.
اژیست: افسوس!
ژوپیتر:
اژیست، مخلوق و برادر فانی من، به نام این نظم که هر دوی ما خدمتگزار آن
هستیم، به تو امر میکنم: اورست و خواهرش را بازداشت کن.
اژیست: آیا این قدر خطرناکند؟
ژوپیتر: اورست میداند که آزاد است.
اژیست: او میداند که آزاد است، بنابراین به زنجیر کشیدنش کافی نیست. منتظر چه هستی؟ چرا صاعقه ای بر سرش فرود نمیآوری؟
ژوپیتر:
صاعقه بر سرش فرود آورم؟ اژیست، خدایان راز دیگری نیز دارند. هنگامی که
آزادی یک بار در روح انسانی مشتعل شد، خدایان دیگر در برابر این انسان
ناتوانند.
+مگسها | ژان پل سارتر | سیما کویان | 138ص
- سندروم "مونشهاوزن با وکالت" یه بیماری روانی بزرگسالانه.
مونشهاوزن یعنی وقتی به خودت صدمه میزنی تا جلب توجه کنی. خودت رو مریض جلوه میدی، تا همه آماده باش درخدمتت باشن. از طرف دیگه، مونشهاوزن باوکالت، وقتیه که یکی دیگه رو مریض جلوه میدی تا بتونی ازش مراقبت کنی. تا بتونی نجاتش بدی.یا سعی کنیو بقیه ببینن داری تلاش میکنی
+ یعنی میگی اون همچین مشکلی داره؟
- دارم میگم آدمایی هستن که همچین مشکلی داشته باشن. اکثراً مادرها. مادرهایی که نیاز به پرستیده شدن دارن، نیاز دارن قهرمان باشن.میدونی، در چشم عوام هیچ چیز باارزشتر از یه زن نیست که تمام زندگیش رو صرف بچههاش میکنه.
Sharp Objects American television miniseries 8.2/10IMDb 92%Rotten Tomatoes
+در این مورد میتونید اپیزود هفدهم چنل بی رو هم گوش کنید.
تقریبا 6 سال گذشت از روزی که وبلاگنویسی رو شروع کردم. مدت کوتاهی در پرشینبلاگ، دو سال در بلاگفا و چهارسال در بیان.
در این مدت هیچوقت وبلاگم رو حذف نکردم. هیچوقت پستی رو جز به دلیل کیفیت پایینی که داشت (و من بعدها متوجهش شدم) پاک نکردم یا تغییر ندادم.
[به جز در اوایل ظهور :)) ] همیشه سعی کردم برای چشمها و گوشها و ذهنهایی که گاهی به این مکان سرک میکشند ارزش قائل باشم، حرف بیهودهای نزنم و محتوای ضعیف و غیرماندگاری رو منتشر نکنم.
اما مدتهاست فکر میکنم یکی از ضعفهای بزرگ "دچآر باید بود" آشفتگی و مشخص نبودن ژانره. احتمالا وقتی وارد اینجا میشید، نمیدونید قراره با چی مواجه بشید. ملغمهای از ادبیات و فلسفه و روانشناسی و سینما و.مخلوطی از نوشتههای خودم و دیگران. هرکدوم از اینها میتونه یک ضعف مهم تلقی بشه (و خواهد شد. هرچند من هم همیشه دلایل خودم رو داشتم.)
از نگاه من، برای جستجوی جواب، تو باید به شکل گریپذیری به تمامی حوزهها بپردازی. اگر فرض کنیم پاسخی وجود داره، به نظر من اون جواب در مرکز یک دایره قرار گرفته. دایرهای که محیطش با علم، فلسفه، عرفان، تاریخ، ادبیات، هنر و. پوشیده شده. شاید هیجانانگیزترین کار پیوند بین تمامی اینها باشه. قطری که از یک طرف محیط به مرکز کشیده میشه و به سمت دیگه ادامه پیدا میکنه.کاری که من در تمام این سالها انجامش دادم (البته نه به شکل ایدهآل و حتی خوب) و احتمالا در تمامی سالهای پیش رو، با کیفیت بهتری ادامهش خواهم داد.
در مورد دلیل بازنشر حرفهای دیگران هم، به جای اینکه خودم بنویسم، پیش از این صحبت کردم. خلاصهاش اینکه، همهچیز پیش از این گفته شده و فقط کافیه بگردی تا تمام افکار (به خیال خودت تازهای رو که در سر داری) در نوشتههای دیگران پیدا کنی. اگر پیدا نمیکنی، دلیل سادهای داره. اینکه به اندازه کافی نگشتهای و نخواندهای!
بقیه اش بازی با کلماته و میل بیپایان انسان به ابراز وجود و بیان خود. (چه کار عبثی)
جمع بندی تمامی این حرف های پراکنده و بیاهمیت قراره به این نقطه برسه که تغییر روندی در اینجا رخ داده و ادامه خواهد داشت. بعد از خوندن
این نوشته از رولف دوبلی جرقه ای در ذهنم زده شد برای اعمال تغییراتی در شکل کتابخوانیم. فکر میکنم از این به بعد "دچآر باید بود" قسمتی از این پروژه دگرگونی باشه.
تکههای خوب کتابها، صحبت راجع به نویسندهها و مجموعه آثارشون، نقد و بررسی کتابها و البته بازنشر شعرهای محبوبم، محتواهایی خواهند بود که در اینجا باهاشون مواجه خواهید شد. "حرفهای دیگران" و نوشتههای خودم هم در جهتی مرتبط با موضوعات کتابها خواهند بود.
اما در مورد بخش فیلمها و سریالها (و تمامی چیزهایی که به اون ها مربوط هستند.) خیلی دوست دارم یک وبسایت یا وبلاگ سینمایی مستقل داشته باشم. ایدهها و محتوای خوبی هم در اختیار دارم. اما فعلا امکان اجرایی کردنشون برای خودم وجود نداره. نیاز به همکاری دارم که بار فنی و اجرایی این مسئله رو از دوشم برداره. امیدوارم یک روز اتفاق بیفته.
در مورد میل (بیپایان انسانها و من) به ابراز وجود و بیان خود هم. فکر میکنم در آیندهای نزدیک یا دور وبلاگ دیگهای خواهم داشت که فقط شامل نوشته های شخصی باشه. هنوز در مورد فضا و اینکه با اسم خودم بنویسم یا نه تصمیم نگرفتم. تفاوت واضح اینجاست که شما مثلا اگه در بلاگاسپات و با اسم مستعار بنویسید آزادی زیادی خواهید داشت و خودسانسور اجتماعی یا ی یا خطری درباره مسدود شدن تهدیدتون نمیکنه. اما از طرفی اسم واقعی به وبلاگ و نوشتههای تو هویت میده و امکان تاثیرگذاری و روابط واقعی رو میسر میکنه.
اما در هر صورت دوست ندارم با پیش فرضها و ذهنیتهای فعلی خونده بشم و آدرسش رو به کسی نخواهم داد. یک شروع تازه ی بیاهمیت.
تجربههای حرفهای من گواه بر این هستند که اساسیترین مشکل مردم در نیمه سده بیستم، تهی بودن آنها است. ممکن است تعجبآور به نظر برسد. اما تعمق در شکایتهای مردم از نداشتن استقلال فکر و ناتوانیشان به تصمیمگیری در حل مسائل و گرفتاریهای خود نشان میدهد که مشکل اصلی و زیربنایی آنها نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین است. در طوفانهای کوچک و بزرگ زندگی خود را بیقدرت و چون کشتی بیلنگر دستخوش موج و طوفان احساس میکنند، خویشتن را تهی و فاقد تکیهگاه درونی میبینند.
مشکلاتی که آنها را به کمک خواستن از روانشناس میکشاند مسائلیست نظیر روابط عاطفی گسسته، نقشههای شکستخورده در زندگی شویی و ناراضی بودن از ازدواجشان. اما هنوز صحبت زیادی نکردهاند که معلوم میشود از معشوق یا شریک زندگیشان انتظار برآوردن یک کمبود و پر کردن جایی خالی در زندگیشان را دارند. شکایتشان از این است که معشوق، قادر به پر کردن خلایی که در خود حس میکنند نیست.
بیشتر اشخاص میتوانند به سادگی از آنچه که باید بخواهند صحبت کنند، اما وقتی پای علائق شخصی به میان آید نمیدانند که واقعا خودشان چه میخواهند. تا بیست سال پیش هدفهای القایی که از خود شخص نبود جدی تلقی میشد، اما حالا بیشتر مردم ضمن شکایتهایی که از وضع و حال خود دارند، متوجه میشوند که پدر و مادر یا جامعه چنان انتظاری از آنان نداشتهاند! و پدر و مادرشان، لااقل به زبان، آنان را در گرفتن تصمیم برای آینده خود آزاد گذاشتهاند.
با این وجود آنها به جای علائقشان به سمت آنچه که باید بخواهند رفتند و میروند. با اینکه اعتقاد و احساسی به درستی و ارزش این هدفها ندارند و آنها را برطرفکننده دلهرهها و اضطرابهای شخصی خود نمیبینند. خود را نمونه و مصداق حرف آن کسی میدارند که دربارهی خود گفته بود: " من مجموعه آیینههایی هستم که انتظارات دیگران را از من نشان میدهد."
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سیدمهدی ثریا
یکی برای یافتن خویش و دیگری برای گم کردن خویش رو به همسایه میآورد. عشق ِ بد تو به خودت، تو را در انزوا و تنهایی زندانی میکند. (نیچه)
+ انسان در جستجوی خویشتن | رولو می | سید مهدی ثریا | ۳۲۰ص
[ کی یرکگور میگوید: اقدام به هر عملی دلهره میآفریند، اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است.و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.]
نکته نخست این است که انزوا و تنهایی میتواند زندان باشد، همانطور که گم کردن خود در دیگری. نمونههایی از عشق ِ بد به خود یا دیگری.
اما آیا یافتن خویشتن با اقدامات جدی، خیر مطلق است؟ آیا ممکن نیست انفعال نسبی یا انزوا و تنهایی یا گم کردن خویشتن در دیگری، در موقعیتهایی بهتر یا بهینهتر باشد از آگاهی به خویشتن؟
نکته یا پرسش دوم. عشق ِ بد تو به خودت، چه صورتها یا پیامدهای دیگری دارد یا میتواند داشته باشد؟
احتمالا هر آدمی در قسمتی از زندگیاش به مسائلی بر میخورد که میتوان آنها را "مشکلات واقعی" نامید. مشکل واقعی، مشکلیست که تمام دغدغههای چند ساعت، چند روز و چند ماه قبلت را به شکل مسائلی پیش پا افتاده و حتی مسخره پیش چشمت میآورد. مشکل واقعی، دغدغههای دیگران را هم پیش چشم تو مضحکهآمیز جلوه میدهد و شکافی عمیق بین تو و انسانهای آسوده دیگر میکشد.
مشکل واقعی، یک مشکل ذهنی نیست که با نصیحت یا حرف زدن یا تغییر نگرش یا راهحلهای کلامی و فکری دیگری از این دست حل شود. یک مشکل واقعی را باید واقعا "حل" کرد و گرنه دیر یا زود تو را به کام خودش میکشاند و زندگیات را به گند میکشد.
مشکل واقعی تو را از روی صندلی به زمین پرت نمیکند، مشکل واقعی تو را از پنجره بیرون میاندازد. شیشهها (چه تو فهمیده باشی، چه نه) شکسته شدهاند، تو در حال سقوطی و در بهترین حالت میتوانی دستاویزی پیدا کنی و پس از تکاپوی زیاد با دستهای خونین، و سر و روی زخمی و عرق کرده از چندین طبقه پایینتر به زندگی عادیات برگردی. و در بدترین حالت، تو به کف خیابان خواهی چسبید.
احتمالا هر آدمی در بخشی از زندگیاش به "مشکلات واقعی" برمیخورد. تنها همان زمان است که میتوانی، سرگرمیهایی که زندگی برای کسلآمیز نشدن حیاتت پیش رویت میگذارد را از یک مشکل واقعی تمایز دهی.
+ وقت تماشا کردنش به بازسازیش فکر میکردم. این فکر میتونه دو معنی داشته باشه:
1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب میکنه. و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که بشی. انگار چیزی کمه.
اما خرده نمیگیرم. با این بودجه کم، و محدودیتهای سینمای ایران، چیزی کم نداشت. کاملا ارزش دیدن داشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.
++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)
یه دفعه بابام به شکلی ضمنی بهم گفت که اگه میخوای تخمین بزنی چقدر به آدمها اعتماد داری ببین حاضری چقدر پول رو بدون شاهد و مدرک بسپاری دستشون.مثلا من حاضرم به این برادرم صدهزار تومن بدم. اما اگه صد تومن بشه صد و پنجاه هزار تومن شک میکنم. ولی به اون یکی برادرم حاضرم بدون هیچ سندی صد میلیون بدم. اما همینم اگه بشه صد و پنجاه میلیون تومن، باز هم نه. شک میکنم و نمیدم.
فکر میکنم منظورش این بود که آدمها قیمت دارن. هرکسی تو یه قیمتی به خودش شک میکنه، پس تو هم باید اینکارو بکنی.
+ وقت تماشا کردنش به بازسازیش فکر میکردم. این فکر میتونه دو معنی داشته باشه:
1. اونقدر ایده جذابه که تو رو به از نو ساختنش ترغیب میکنه.
و 2. اینکه پرداخت اونقدر کامل نیست که بشی. انگار چیزی کمه. اما خرده نمیگیرم. با این بودجه کم، و محدودیتهای سینمای ایران، چیزی کم نداشت. شاخص ترین بود، از بین آثاری که تونستم امسال در هنر و تجربه تماشا کنم.
++ (یادم باشه بعدها اثیری، بازجویی یک جنایت و شیفته رو از همین کارگردان ببینم.)
چیزی که میخوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.
برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلیاین سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمتها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال میکنه به خود مارتی میرسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!
حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونهست ولی در آینده اتفاقهای دیگهای هم رخ میده.
میبینیم که مارتی با یه زن دیگه میخوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچهها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!
همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.
اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که. چرا چنین آدمهایی ازدواج میکنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگهای از این بخش زندگیش (S^e^x life) میخواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!
متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدمهایی که بچه میخوان راه معقولتریه و.) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمیکنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.
همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدمها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندیها و تاوانهای جدایی که در پیاش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدمهای باهوش و مستقل ِ میانسال هم میبینیم.
پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگهای داره و لذت رو به شکل دیگهای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت میکنه؟
آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی سادهست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)
درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟
یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنتها (با همه ی شرطیسازیهاشون) آدمها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟
یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدمها نشات میگیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواستههاشونو بشناسند دیگه مسئلهای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟
برای پرنده ی در بند
برای ماهی در تُنگ بلور آب
برای رفیقم که زندانی است
زیرا، آن چه میاندیشد را بر زبان میراند.
برای گُلهای قطع شده
برای علف لگدمال شده
برای درختان مقطوع
برای پیکرهایی که شکنجه شدند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای دندانهای به هم فشرده
برای خشم فرو خورده
برای استخوان در گلو
برا ی دهانهایی که نمیخوانند
برای بوسه در مخفیگاه
برا ی مصرع سانسور شده
برای نامی که ممنوع است
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای عقیدهای که پیگرد میشود
برای کتک خوردنها
برای آن که مقاومت میکند
برای آنان که خود را مخفی میکنند
برای آن ترسی که آنان از تو دارند
برای گامهای تو که تعقیباش میکنند
برای شیوهای که به تو حمله میکنند
برای پسرانی که از تو میکشند
من نام ترا میخوانم: آزادی!
برای سرزمینهای تصرف شده
برای خلقهایی که به اسارت در آمدند
برای انسانهایی که استثمار میشوند
برای آنانی که تحقیر میشوند
برای مرگ بر آتش
برای محکومیت عدالتخواهان
برای قهرمانان شهید
برای آن آتش خاموش
من نام ترا میخوانم: آزادی!
من ترا میخوانم، به جای همه
به خاطر نام حقیقی تو
من ترا میخوانم زمانی که تیرهگی چیره میشود
و زمانی که کسی مرا نمیبیند،
نام ترا بر دیوار شهرم مینویسم
نام حقیقی ترا
نام ترا و دیگر نامها را
که از ترس هرگز بر زبان نمیآورم
من نام ترا میخوانم: آزادی!
{ اشتفان هرملین }
دلم میخواهد حرف بزنم یا بنویسم، اما تا شروع میکنم حوصله خودش را خیزکشان و شیرجهن از طبقهی پنجمام به بیرون پرت میکند. مشکل از کجاست؟ شرایط زندگیام؟ تصورم از خودم؟ تکراری دانستن محتوا یا شیوا ندانستن نثر نوشتهها و راحت نبودنم با کلمات؟ هرچه که هست صدها پیشنویس روی دستم گذاشته، تشکیل شده تنها از یک یا چند کلمه که فقط برای خودم دارای معنی هستند. نیاز به ارتباط برقرار کردن دارم اما ارتباط را اتلافگر بزرگ زمان میبینم. روز به روز به تعداد تناقضها افزوده و از تعداد جوابهای قطعی کاسته میشود. شبیه همیشه، بیرون از روابط انسانیام.
اتاق من همیشه سرد بوده. آخر وقتی احساس سرما میکنم، هیچوقت لباس گرمتری نمیپوشم یا بخاری را بیشتر نمیکنم. فقط صبر میکنم. صبر میکنم تا به سرما عادت کنم.
وقتی ندانسته، جسم داغی را بلند میکنم و دستم شروع به سوختن میکند، آن را رها نمیکنم. صبر میکنم، درد را تحمل میکنم و منتظر میمانم تا تحمل پوستم بالاتر برود.
در تمام عمرم، تمامی مسیرهایی که میتوانستم (در فرصت محدود رخدادهای زندگی) پیاده طی کنم، قدمن پیمودهام. گاهی یک مسیر چند ساعته را پیاده رفتهام و به دیوانگی متهم شدهام، اما در پایان راه فقط پاهای خسته و پرتوانم را، بیشتر از گذشته، دوست داشتهام.
طرفدار ریاضت بیهوده یا آزار رساندن به خود نیستم. اما طرفدار پوست کلفت شدن، چرا. آن را یک جور دوراندیشی میبینم. یک عدم اعتماد منطقی به وجود آیندهای مطلوب و راحت.
و اما این روزها.به خاطر چیزهایی سرزنش میشوم که تقصیری در آنها ندارم. این موضوع وقتی جایی برای فرار یا اعتراض یا حتی غر زدن نداری، میتواند آزاردهنده یا غیرقابل تحمل باشد. اما من بدون زجر کشیدن آنها را تحمل میکنم. بخشی از این تحمل بالا را مدیون انتخابهای گذشتهام. ولی حالا کمی میترسم. میترسم که تحمل این رنجهای روانی به غیر از بالا بردن ظرفیت و صبرم آثار دیگری هم بر روی وجودم داشته باشد. میترسم که تاثیر سختیهای روانی متفاوت از ریاضتهای فیزیکی باشد. میترسم از ندانستههایم آسیب ببینم، میترسم فرضها و تعمیمهایم اشتباه باشد. راستش میترسم تبدیل به آدمی شوم که نخواستهام.
چیزی که میخوام بگم یه اتفاق خاص نیست که کسی اونو ندیده باشه ولی شاید با یه نمونه بهتر بشه بهش پرداخت. اون مثال ملموس رو میخوام از فصل اول سریال True Detective بزنم.
برای اونهایی که ندیدن خلاصه ماجرا اینه که یکی از دوتا کارآگاه اصلیاین سریال مردی هست به نام مارتی که یه پلیس معمولی تو دایره جناییه. تو یکی از قسمتها در حالیکه دوربین زن زیبای نیمه اش رو (که تازه از خواب بیدارشده) دنبال میکنه به خود مارتی میرسه که با لباس کار روی صندلی داخل پذیرایی خوابش برده!
حدس اول زن و خب تماشاگر اینه که به خاطر سنگینی کار و دیر برگشتن به خونهست ولی در آینده اتفاقهای دیگهای هم رخ میده.
میبینیم که مارتی با یه زن دیگه میخوابه و همسرش بعد از اینکه متوجه قضیه میشه وسایلشو جمع میکنه، دست بچهها رو میگیره و ترکش میکنه. ولی در نهایت مارتی بعد از اظهار پشیمانی و کلی خواهش و تمنا، برش میگردونه!
همین اتفاق چند سال دیگه تکرار میشه ولی اینبار دیگه زنش حاضر به برگشتن نیست و اتفاقا یه جور دیگه ای هم حالش رو جا میاره که قبلا تو یه پست گفتم.
اما سوالی که همیشه برای من پیش اومده اینه که. چرا چنین آدمهایی ازدواج میکنند؟ واضحه که مارتی چیزهای دیگهای از این بخش زندگیش (S^e^x life) میخواد ولی کلا یه راه دیگه ای رو انتخاب کرده!
متوجه مزایای ازدواج هستم (اینکه جامعه تازه تو رو به رسمیت میشناسه و برای آدمهایی که بچه میخوان راه معقولتریه و.) اما این موضوع هم باز در همه جوامع صدق نمیکنه و در نقاطی از دنیا این مزایا تنها در انحصار ازدواج رسمی نیست.
همینطور متوجه خامی ِ ناشی از شناخت ضعیف آدمها از خودشون و نیازهاشون در سنین جوانی هم هستم، که به تصمیم اشتباه ازدواج در اون سن ختم میشه. و تمام پایبندیها و تاوانهای جدایی که در پیاش میاد. ولی این قضیه رو ما گاها در آدمهای باهوش و مستقل ِ میانسال هم میبینیم.
پس داستان چیه؟ چرا آدمی که نیازهای دیگهای داره و لذت رو به شکل دیگهای میشناسه وارد تعهد میشه و بعد خیانت میکنه؟
آیا همه اینها فقط ناشی از یه خودفریبی و دیگرفریبی سادهست (درباره این که میشه دو زندگی موازی در کنار هم داشت؟)
درباره حرص ِ داشتن ِ همه چیز در کنار همه؟
یا اینکه داشتن "همه چیز در یکجا" برای انسان یه نیاز واقعیه ولی جامعه و سنتها (با همه ی شرطیسازیهاشون) آدمها رو به شکلی پرورش میدن که این اجازه رو به مابقی ندن؟
یا این مسئله فقط از تفاوت میان آدمها نشات میگیره و اگه همه به خوبی و به شکل صادقانه خودشون و خواستههاشونو بشناسند دیگه مسئلهای در میان نخواهد بود؟ داستان چیه واقعا؟
واضحه که هر آدمی مرکز جهان خودشه. من مرکز جهان خودمم و تو هم مرکز جهان خودتی. این منطقی و غیرقابل اجتنابه.
حالا اینکه کسی که مرکز جهان خودشه، به کس دیگه ای القا کنه که نقطه پرگار وجودشه، یعنی حرف بیخود زدن، یعنی از بازه ی منطق خارج شدن. یعنی رفتن به سراشیبی تند احساسات. یعنی سقوط ناگزیر رابطه و در نهایت شنیدن یا گفتن: "من برات هیچی نیستم."
مرد عینک را از روی چشمانش برداشت، کتاب را بست، به رو به رویش خیره شد و کمی بلندتر از یک گفتگوی درونی نجوا کرد: باید زودتر میخوندیمش.
زن ناخودآگاه و با کمی حواس پرتی و دلهره، انگار چیز مهمی را از دست داده باشد، پرسید: چیزی گفتی؟
+ گفتم کتاب خوبیه. باید زودتر میخوندیمش.
زن به تا کردن پر ملایمت لباسهایش ادامه داد و چیزی نگفت. به پیشنهاد کتابهای مرد عادت کرده بود و اگرچه چیزی نمیگفت اما این موضوع خیلی وقت بود که دیگر جذابیتش را برایش از دست داده بود. حداقل در این لحظه دغدغههای مهمتری داشت.
مرد با کمی دلخوری که شاید ناشی از بی توجهی دور از انتظار مخاطبش بود ادامه داد: "از آلن دوباتن خوشم میاد، شکل منطقی بودنش رو دوست دارم. همجنس منطق خودمه، خیلی خوب میفهممش." و با دقت بیشتری به زن و بعد به کتاب و تصوراتش خیره شد.
زن با خودش فکر کرد که احتمالا تمام کسانی که آلندوباتن میخوانند چنین احساسی دارند، اما چیزی نگفت، و با بی تفاوتی به کارش ادامه داد.
مرد از جایش بلند شده بود و دور اتاق قدم میزد. دوباره کتاب را باز کرده بود. در حالیکه سعی میکرد صفحه خاصی را پیدا کند ادامه داد: به این قسمت گوش کن، هرچند بهتره خودت از اول بخونیش، اما گوش کن.
"زندگی ما شدیدا تحت تاثیر یکی از خصلتهای عجیب ذهن انسان است که کمتر به آن توجه میکنیم، ما موجوداتی هستیم عمیقا تحت تاثیر انتظارات و توقعات.
ما در مورد اینکه اوضاع باید چگونه باشد تصورات ذهنی داریم که در ذهنمان لانه کرده و هرجا می رویم با ما هستند. چه بسا اصلا ندانیم که اوهام و تصورات خامی در ذهن داریم. اما انتظارمان تاثیر شدیدی بر عکسالعمل ما نسبت به اتفاقات دارند. همواره در چارچوب این انتظارات است که رویدادهای زندگیمان را تفسیر میکنیم. و چیزی که ما را خشمگین یا آزرده میکند، اهانت به انتظارمان است."
زن احساس کرد که دوباره در معرض کنایههای نقل قولی قرار گرفته است. مرد با استفاده از کتاب به شکل عامیانهای او را متوقع و پرانتظار خوانده بود. سعی کرد خشم و ناراحتی و نا امیدی را در چهرهاش نشان دهد.و چیزی نگوید. به جایش لباسهایی که تا کرده بود را روی هم گذاشت و آنها را در دستههای گوناگون، در قسمتهای مختلف بر روی تخت چید.
مرد که چند دقیقهای قسمتهایی از کتاب را بیصدا مرور کرده بود، دوباره صدایش را بلند کرد:
"در دورههای تاریک رابطه، تقریبا غیرممکن است که باور داشته باشیم ریشهی مشکل به طور کلی در خود روابط نهفته است. زیرا مسائل در ظاهر به گرد کسی تمرکز یافتهاند که با او هستیم، اینکه او دوست ندارد به ما گوش دهد، همیشه خیلی سرد و بیرغبت است.فکر میکنیم اینها مشکل عشق نیست، بلکه مشکل از اوست. آن شخصی که در کنفرانس دیدیم این مشکلات را نخواهد داشت. او خیلی خوب بود وقتی گفتگوی کوتاهی درباره سخنرانی داشتیم. تا حدی هم به خاطر انحنای گردنش و لحن پرکرشمهاش به یک نتیجهگیری تاثیرگذار رسیدیم. با این شخص راحت تریم. زندگی بهتری همین حوالی انتظار ما را میکشد!"
خیلی خوب شد! حالا به خیانت هم متهمش میکند. زن سعی کرد چشمغرهای به مرد برود اما روی او سمت دیگری بود. فکر کرد همیشه همین است. هر سمتی به جز سمت اوچقدر نا امید کننده.
بدون توجه به تحولات رخ داده، مرد با صدای گرفتهاش ادامه داد: "هیچکس به اندازه شخصی که با او در رابطه هستیم نمیتواند ما را ناراحت و ناامید کند، زیرا ما به هیچکس به اندازه او امید نداریم. به همین دلیل او را هرزه، کلهخر و سستعنصر میخوانیم که نسبت به او خوشبینی بسیار خطرناکی داریم. شدت نومیدی و ناکامی ما بستگی به سرمایهگذاریهای قبلی دارد که به آن امید بستهایم این یکی از عجیبترین ارمغانهای عشق است."
حالت صورت زن عوض نشده بود. میشنید اما گوش نمیداد. خیلی وقت بود که دنبال جواب یا راه حل نمیگشت. دلش چیزهای دیگری میخواست که بدست نیاورده بود. لباسها را بیحوصله اما به ترتیب از روی تخت برداشت و داخل چمدان قرار داد. لباسهایش را مرتب کرد، دستی به موهایش کشید، چمدان را برداشت، سری به سمت مرد تکان دادو از در بیرون رفت.
مرد پس از اینکه در کاملا بسته شد، گفت: خدانگهدار.
درباره این سایت